خلاصه رمان :
دانلود رمان تکیه گاه محکم عشق، تنها فرمول پیچیدهی این جهان است که هیچ دانشمندی نتوانسته آن را حل کند!گاهی تمام معادلات آدمی را برهم میزند!ذگاهی باعث برملا کردن رازهایی خواهد شد، که همه را به نابودی میکشاند! گاهی تکیه گاهی محکم برای معشوق خواهد بود! گاهی عاشق را خوشبختترین فرد جهان خواهد کرد و گاهی بیچاره ترین فرد! و گاهی همه اتفاقات را پیش رو خواهد داشت!از این که آدمهای سرشناس و معروف به سمتش میآمدند و موفقیتش را تبریک میگفتند در پوست خود نمیگنجید! حال او به هر آن چه آرزویش را در سر داشت، رسیده بود و هیچ چیزی نمیتوانست امشب خوشحالیاش را از او بگیرد! دستهای از موهای بلوند و بلندش را که تا کمرش میرسید به عقب راند و دامن لباس زرشکی ماکسیاش را مرتب کرد و به سمت همکارش رفت و نوشیدنی لیمونادی که به طرفش گرفته شده بود را در دستش گرفت و تشکر کوتاهی کرد و با لبخندی که از سرشب روی لبهایش جاری بود و لحظهای پنهان نمیشد، ل**ب به سخن گشود:
دلم میخواد برقصم!
همکارش لبخندی زد و دستش را گرفت.
– خب بیا بریم برقصیم!
با گفتن این حرف مشتاقانه به سمتی که همه در حال تکان دادن خودشان بودند رفتند و هر دو با هم شروع به رقصیدن کردند. گاه با موزیک با صدای بلندی می خواند و گاهی تکان هایی آرامی به اندام ظریف و زیبایش می داد. در حال پایکوبی بود که دستی به روی شانهاش قرار گرفت و باعث شد و بایستد؛ سرش را که چرخاند خندهاش محو شد و به مادرش که با اخم او را تماشا میکرد نگاه کرد. سودابه خانوم دستش را گرفت و از میان جمعیت بیرونش آورد و به گوشهای برد و با تشر ل**ب به سخن گشود:
– دیوونه شدی ونوس؟! یک ساعته داری اون وسط میرقصی!
ونوس اخمهایش را شدیدا درهم گره کرد و با عصبانیت نفس عمیقی کشید؛ مادرش طبق معمول آمده بود تا حالش را خراب و اعصاب ونوس را با نصیحتهایش خرد کند!
دانلود رمان تکیه گاه محکم
دانلود رمان عاشقانه تکیه گاه مامان میشه یه امشب دست از سرم برداری و بذاری خوش بگذرونم؟!
سودابه خانوم چشمهایش را برای لحظهای بست و سپس با نگاه خشمگینش موهای دخترش را مرتب کرد و در همان حال پاسخ ونوس را داد:
عزیزم، زشته شما همش وسط باشی! میخوایی خانواده عموت بگن عروس آیندمون چقدر دختر سبک و جلفیه؟! میخوایی ناراحتشون کنی؟!
خودش را عقب کشید و دست مادرش را پس زد.
اونا همچین فکری نمیکنن مامان! میدونی که عمواینا همچین خانوادهای نیستن که بخوان از من ایراد بگیرن!
سودابه خانوم نفس عمیقی کشید تا بر اعصابش مسلط شود؛ سپس لبخند مهربانی زد و جوابش را داد:
ببین دختر قشنگم! هیچ کس اول آشنایی نمیاد که خودش رو نشون بده! زمانی که من عروس خاندان پارسا شدم هیچ وقت فکر نمیکردم بابات سنتی باشه!اما همین که ما ازدواج کردیم پدرت تموم عقیدش تغییر کرد!
ونوس نگاه معناداری به مادرش انداخت و پوزخندی زد و در جواب مادرش پاسخ داد:
اونا وقتی من رو که یه بازیگرم، به عنوان عروس قبول کردن یعنی این که سنتی فکر نمیکنن! بعدش هم آراد رو با بابا مقایسه میکنی؟!
پشت چشمی نازک کرد و از مادرش دور شد. با آوردن اسم آراد تازه به یاد او افتاد! نگاهی میان جمعیت انداخت؛ آنیکا دختر عمویش در حال گفت و گو با زنان دیگری بود و آراد را کمی دورتر از آنیکا، در کنار رهام دوستش دید. لبخندی دوباره روی لبش جا خوش کرد و به طرفشان رفت؛ نزدیک تر که شد متوجه دختری شد که در کنار آنها ایستاده و با آنها خوش و بش می کرد! اخم هایش را درهم گره کرد و با دو قدم بلند به طرفشان رفت و بازوی آراد را گرفت.
عشقم!
آراد درحالیکه لیوان نوشیدنی که در دستش بود را به لبش نزدیک میکرد و به حرفی که رهام چند لحظه پیش زده بود میخندید، سرش را چرخاند و به ونوس که یکدفعه پیدایش شده بود نگاه کرد و لبخند عریضی زد.
بهبه عروسک خوشگلمن بالاخره پیداش شد!
ممنون بابت این رمان زیبا و قلم خوب نویسنده ی عزیز
موفق باشید.
جالب بود.
رمان زیباییه پیشنهاد میشه
قشنگ بود
عالی بود معرکه س