خلاصه رمان :
دانلود رمان تنظیم کننده ی عشق داستان رمان ما درمورد چهارتا دختر و چهارتا پسر هنرمند هستش که به دلایل مختلفی باهم آشنا میشن. آرین که دوسال شبانه روز عاشق همتا بود و چیزی بهش نگفته بود و برعکس همتا از آرین متنفر بود و با یکی از دوستهای آرین تو رابطه بود. اما به دلایلی عاشق هم میشن و…
تا الان اگه لیلی به لالات گذاشتم احمق بودم دوست داشتم.با بهت نگاهش کردم که ادامه داد:
دیگه این خونه رو مثل جهنم میکنم.پوزخندی زدم و سرم رو پایین انداختم که داد بلندی زد و گفت:
وقتی باهات حرف میزنم به من نگاه کن.
از ترس چشمم رو بستم و گوشهی لبم رو گاز گرفتم ولی سرم رو بالا نیاوردم.
چند لحظه تو همون حالت بود و با صدایی که به سختی میشد بغض توش رو فهمید گفت:
خودت باعث شدی تا اینجوری بشم. من دوست…ادامه نداد و ازم فاصله گرفت که با نفرت تو چشماش زل زدم و گفتم:
– ولی من هیچوقت دوست نداشتم!
با بهت نگام کرد ولی بعد لحظهای به خودش اومد و سعی کرد با قورت دادن بزاقش بغضش رو هم قورت بده ولی سیبک گلوش جابهجا شد و گفت:
چی گفتی؟چرا سعی میکردم بیرحم باشم با اینکه نبودم؟
بازم با نفرت بهش زل زدم و گفتم:من هیچوقت دوسِت نداشتم.همش ادا بود.
این حرفم مساوی بود با فرود اومدن دستش روی صورتم.سرم رو پایین آوردم که دستم رو کشید و پرتم کرد رو زمین. با لگدی که به شکمم خورد، جیغی از درد زدم که گفت:
– دهنتو ببند. نشنوم صداتو. استاد بیتوجه به مخالفتهای بچهها گفت: حتما تا دو جلسهی بعد فیلمتون رو میارین.زمان فیلمتون حداکثر سه دقیقه باشه.
و اینکه حتما با همگروهیهایی که براتون انتخاب کردم فیلم میگیرید.
کیفش سامسونتش رو از روی میز برداشت و درحالی که از کلاس خارج میشد ادامه داد:
– یادتون نره عنوان فیلم باید سورپرایز باشه.
هرکی به مدل خودش اعتراضش رو نشون میداد و فقط این من بودم که ناراضی نبودم.
عسل ناامیدانه گفت: همتا چه غلطی کنم؟ برای چی؟نامحسوس به امیر مقاره اشاره کرد و گفت:
باید با این فیلم بسازم.پناه از پشت پرید رو کولم که اخمی بهش کردم و گفتم:
– نکن نکبت الان این پسرا مسخرهامون میکنن.پناه ازم جدا شد و من روبه عسل گفتم:
– اشکال نداره بابا الان تکتک دخترای کلاس حاضرن جای تو باشن.
دانلود رمان تنظیم کننده ی عشق
دانلود رمان اجتماعی مقاره کم کسی نیستا. عسل چشم غرهای بهم رفت و گفت: حالا مگه کی هست؟ یه خواننده پاپ دیگه. جاستین بیبر که نیست.
خب حالا توام. از کلاس بیرون اومدیم و گوشیم رو از جیب مانتوم درآوردم و خواستم به نیما زنگ بزنم که همون لحظه علی زنگ زد.
سلام داداش گلم!سلام خواهر قشنگم! خوبی؟ آره خوبم. علی نمیایی دنبالم؟
نفس عمیقی کشید و با تردید گفت: گفتم که آرین بیاد دنبالت.با اعتراض گفتم:
– علی…! میدونی که ازش خوشم نمیاد بعد هی بفرستش بیاد دنبال من.علی با آرامش گفت:
– غر نزن خواهر قشنگم! اصن وقتی اومد باهاش حرف نزن.با حالت چندشی گفتم:
– معلومه که حرف نمیزنم. پسرهی مغرور میخواد سلام کنه خودشو میکشه اونوقت میاد با من حرف بزنه؟
– هرچی تو بگی. دیگه من باید برم خداحافظ. خدافظ.
گوشیم رو گذاشتم تو جیب مانتوم و پوفی از عصبانیت کشیدم که عسل گفت: باز آرین میاد دنبالت؟
با حرص به سمتش برگشتم و گفتم:متاسفانه بله.
پناه عینکش رو روی چشمش جابهجا کرد و گفت: نه اینکه تو بدت میاد؟!
خیلی خصمانه نگاهش کردم و گفتم:کتک میخوایی؟
دیگه پناه و عسل شروع کردن به مسخره بازی و من غمگین و افسرده مثل شکست عشقی خوردهها به این فکر کردم که از اینجا تا راه خونه رو چجوری با این الههی غرور سر کنم؟
عسل با پسرخالهاش کسری و پناه با ماشینش رفت و من تک و تنها جلوی در دانشگاه ایستاده بودم تا اون پسره برسه.
با صدای زنگ گوشیم بیرمق برش داشتم و با اسم نیما، ذوق زده جواب دادم و گفتم:
سلام عشقم! سلام عزیزدلم! خوبی؟با نیش بازم گفتم:
خوبم تو چطوری؟خندهی دلبرانهای کرد و گفت: وقتی با تو حرف میزنم خوبم.
رمان هایی که باب میل شماست:
رمان افسونگری از جنس انتقام | sepideh13
رمان لعنتیِ جذاب | سهیلا زاهدی
رمان زندگی شخصی آقای دکتر | بانوی ایرانی
نویسنده خسته نباشی
فقط من از اخرش سر در نیاوردم
بهتر بود بیشتر توضیح میدادی(: