خلاصه:
دانلود رمان تقدیر زیبا ظهرگرم و درخشان تابستان بود، اوایل ماه شهریور. مردم درتکاپو و رفت و آمد بودند. بهاره باصورتی خسته و خیس از عرق به سمت خیابان اصلی در حرکت بود. تلفنش مدام زنگ میخورد، اما حوصله ی پاسخ دادن نداشت.
بهاره از خانواده ی بزرگ و سرشناس لطیفی بود.
پدرش، علی لطیفی، در بازار بزرگ تهران بهترین اسم و رسم را
در تجارت فرش داشت. مادرش استاد ادبیات دانشگاه تهران است،
برادر بزرگش بهنام، همراه خوب و باهوش پدرش است، و در همه حال همراه پدر است. خواهر کوچکش بهناز، با رتبه ای خوب در کنکور قبول شده و قرار است مهر، اولین تجربه ی دانشگاه را شروع کند.
به خیابان اصلی رسید، اتومبیلی مدام پشت سرش بوق میزد. میدانست احسان است، دیگر با بوق اتومبیل جدیدش آشنا بود. طاقت نیاورد و سرش را برگرداند.
احسان از اقوام دور خانواده ی بهاره بود، دوست و عاشق دلباخته اش بود که حتی نگاهی از سویی به معشوقه اش او را دیوانه میکرد.
نزدیک بهاره شد و شیشه ی سمت خودش را پایین کشید، با لبخند گفت:
ـ نمیخوای سوار بشی؟ چرا جواب تلفنتو نمیدی؟
بهاره با اخم گفت:
ـ کی گفته بیای دنبالم؟
ـ کسی نگفته، خودم اومدم. سوار شو.
بهاره سوار اتومبیل احسان شد و حرکت کردند.
احسان چند سالی میشد که احساس دوست داشتنش را برای معشوقه اش بازگو کرده بود، اما بهاره فقط به خاطر رها شدن از تنهایی او را قبول کرده بود
، کم کم فهمید به او وابسته شده، اما میدانست
هنوز علاقه ای بوجود نیامده. پس از شش سال دوستی بهاره هنوز نفهمیده بود دلیل اینکه به او علاقه مند نمیشود چیست؟ هنوز هم کنارش معذّب و ناراحت بود.
دانلود رمان تقدیر زیبا
صدای احسان او را از افکارش بیرون کشید.
ـ خب، نگفتی چرا گوشیتو جواب ندادی؟ قهری؟ چرا نگاهم نمیکنی؟
بهاره آهی از بی حوصلگی کشید
ـ حوصله نداشتم گوشیمو ازکیفم دربیارم.
احسان با لبخند گفت:
ـ شاید یکی کارضروری داشته باشه. رمان عاشقانه شاید بخوان خبر مرگ منو بهت برسونن، خوشحالت کنن، بازم حوصله نداشتی جواب بدی؟
بهاره اخم کرد و ضربه ای به بازوی احسان زد
ـ مسخره
احسان خندید، صدای ضبط را بیشتر کرد و پایش را روی پدال گاز فشرد. بهاره با عصبانیت گفت:
ـ احسان آروم تر برو، دیوونه چیکار میکنی؟
احسان دوباره خندید و سرعتش را کم کرد.
ـ چه عجب! صدایی از شما بلند شد!
ـ نگه دار خودم میرم خونه
ـ مگه میخوای بری خونه؟!
ـ آره، الان ساعت چنده؟! باید برم خونه وسط ظهره.
ـ نخیر، خونه نمیری.با بهنام صحبت کردم، گفتم باهم میریم بیرون.
ـ احسان حوصله ندارم، اذیت نکن دیگه.
ـ هر وقت میخوایم بریم بیرون همینو میگی، یه بار شد بگی چقدر خوب؟ یه بار شد که خوشحال بشی؟
بهاره نگاهی به صورت ناراحت احسان کرد، سرش را پایین گرفت و با بی حوصلگی گفت:
ـ باشه، بریم. مطمئن باشم بهنام میدونه؟
ـ اره. خودش گفت امروز کتابخونه میری، وگرنه من از کجا میدونستم؟ حالام اگر نمیخوای اجباری نیست، میبرمت خونه.
بهاره لبخند زد
ـ گفتم باشه دیگه. حالا ناراحت نشو، کجا میبری منو؟
پیشنهاد می شود
رمان مبارزان عشق جلد دوم | حسنا(هکر قلب)
رمان مهرگان (جلد دوم خاتمه بهار) | الیف شریفی
من دوست نداشتم