خلاصه رمان :
دانلود رمان ترس سمی مهسا که یک زندگی عالی و به ظاهر ساده دارد ناگهان متوجه میشود دوستش فوت کرده و از آن روز زندگیاش از اینرو به آنرو میشود. دوستش به طرز مشکوکی فوت کرده و پلیس پیگیر ماجرا است. هر چه داستان جلوتر میرود اتفاقات جدیدتری میافتد؛ هم راز جدیدی پیدا میشود، هم پرده از رازی برداشته میشود.
ساعت هفتِ صبح با صدای آلارم از خواب بیدار شد. چند لحظهای با خوابآلودگی در تخت جابهجا شد.
خدا را شکر کرد که امروز پنجشنبه است و فردا یک دلِ سیر میخوابد. نگاهی به شوهرش، پارسا انداخت که هنوز خواب بود. چارهای جز بلند شدن نداشت. با چشمانی نیمهباز به دستشویی رفت و آبی به صورتش زد.
همانطور چشم بسته، بدون اینکه جلویش را نگاه کند به سمت آشپزخانه حرکت کرد. آنقدر صبحها این کار را کرده بود که مسیرش را حفظ بود. اتاق خواب و اتاق مهمان، به همراه دستشویی و حمام در راهروی سمت چپ در ورودی بودند. در سمت راست سالن پذیرایی و در انتهای آن نیز آشپزخانه قرار داشت.
پایش به کوسن مبل که روی زمین افتاده بود گرفت و نزدیک بود زمین بخورد. پارسا عادت داشت روی زمین بنشیند و برای همین کوسنها، اکثراً روی زمین بودند. آن را سر جایش گذاشت، خانه را آخر شبها مرتب میکرد تا فردا عصر که از سر کار برگشتند، از دیدن به هم ریختگی وحشت نکنند.
صبحانهی مختصری درست کرد و بلند داد زد: پارسا! هفت و ربعه.
دانلود رمان ترس سمیتر است یا زهر
دانلود رمان پلیسی پنج دقیقه بعد، شوهرش با خوابآلودگی وارد آشپزخانه شد. صبحانه عبارت بود از نان، پنیر و گردو به اضافهی چای. صبحها حال خوردن چیزی را نداشتند و همین هم برای این بود که تا نهار ضعف نکنند.
پس از اتمام صبحانه، مهسا میز را همانطور رها کرد و پشت سر پارسا به اتاق خواب رفت.
خوشبختانه محل کار مهسا، نزدیک به بانکی که پارسا در آن کار میکرد بود و پارسا هر روز او را میرساند. ده دقیقهای حاضر شده و از خانه خارج شدند.
در شیرینیفروشی به طبقهی بالا رفت و لباسهای مخصوص کارش را پوشید. در آنجا کار میکرد و شیرینی میپخت. از بچگی به این کار علاقه داشت و تابستانها تا جایی که میتوانست شیرینی درست میکرد. برای همین مادر و پدرش راضی شده بودند دانشگاه نرود و به جای آن وقتش را صرف کلاسهای آشپزی کند.
سالِ بعد از تمام شدن دبیرستانش و گذراندن کلاسهای آشپزی، در این شیرینی فروشی استخدام شده بود.
به همکارانش سلام کرد و مشغول کار خود شد. در جمع همکاران خانمش، با فاطمه صمیمیتر بود و با هم رفتوآمد داشتند.
فاطمه سه سال بعد از استخدام مهسا، به آنجا آمده بود. در حین کار خیلی پیش نمیآمد که با همدیگر صحبت کنند.
مهسا در کارش دقت داشت و تمام تمرکزش را روی پخت شیرینی میگذاشت.
ساعت دوازده آخرین شیرینیهایی را که پخته بودند در سینیها چیدند و به مسئولانی که آنها را پایین میبردند، سپردند.
دو ساعتی وقت استراحت داشتند. مهسا و فاطمه همیشه اول به نمازخانه میرفتند و پس از خواندن نماز، نهار میخوردند. آخر هفته بود و امروز باید تا ساعت هفت شب میماندند. روزهای دیگر، کارشان کمتر بود، اما پنجشنبهها و شبهای عید وقتی به خانه میرسید، از خستگی نای حرف زدن نداشت.
نمازش چند دقیقهای زودتر از فاطمه تمام شد. گوشیاش را از کیفش درآورد. از خانهی دوستش مهناز، ششبار زنگ زده بودند. با تعجب به گوشی نگاه کرد. چه خبر شده بود؟ مهسا دوست صمیمی دوران دبیرستانش بود و هنوز با هم ارتباط داشتند. منشی یک شرکت بود و این موقعها حتماً در شرکت بود. چگونه از خانهاش تماس گرفته بود؟ با نگرانی با همان شماره تماس گرفت. کسی پاسخ نداد. شمارهی خود مهناز را گرفت. خاموش بود!
رمان های توصیه شده ما :
نحوهی قرار دادن رمان در انجمن یک رمان برای مطالعه کاربران
دانلود رمان مهرگان (جلد دوم خاتمه بهار)
سلام به نویسنده عزیز خسته نباشید
رمان قشنگی بود و ارزش خوندن داشت. داستان متفاوتی و رقم زده بودین و این خیلی خوب بود.
فقط یه چندتا نکته جهت پیشرفت شما میگم.
یک: توی توصیفات خوب عمل کردید بجز توصیف ظاهر که من خیلی نتونستم باهاش ارتباط برقرار کنم نتونستم تصور کنم که کی چه شکلیه اگرم گفته باشین خیلی گذرا ازش عبور کردین.
دو: حجم دیالوگ و مونولوگ باید توی یه تراز باشه تا خواننده خسته نشه. یه وقتایی حجم مونولوگ زیاد میشد و صد درصد خواننده خسته میشد.
سه: ژانر های شما عاشقانه پلیسی و جنایی بود. ژانر عاشقانه خیلی کمرنگ بود بسیار کمرنگ جای کار بیشتری داشت. ژانر پلیسی بهتر از دو ژانر دیگه کار شده بود. جنایی هم نسبتا خوب بود اما میشد بهتر باشه. به نظرم جای ژانر معمایی خالی بود. رمان شما معماهای زیادی داشت پس به نظرم به جای عاشقانه این ژانر استفاده میشد خیلی بهتر بود.
در کل رمان خوبی بود. قلمتون روان و زیبا بود.
امیدوارم از نقدی که کردم ناراحت نشده باشین.
با آرزوی پیشرفت روز افزون شما❤
بسیار بسیار عالی دوست عزیزم