خلاصه:
دانلود رمان تحسر فخرالملوک به سختی در حالی که نفس نفس می زد کنارِ حشمت نشست و لیوان چای را به سویش گرفت و با گشاده رویی گفت:بفرمایید آقا، اینم چایی بعداز ظهرتون… بخورین که حسابی لب سوزه.» حشمت خان با تلخی چای را از او گرفت و با اخمی تصنعی غر زد:«ای بابا فخری خانوم! این چه کاریه شوما می کنی؟ مگه نگفتم بشین و از جات تکون نخور؟
یه چایی ریختنو که دیگه خودم بلدم. اون سماور، اونم استکان. شما فقط بشین
و حواست به اون بارِ شیشه ت باشه. ملتفت شدی یا نه؟»
دقایقی به سکوت گذشت؛ سپس فخرالملوک با نارضایتی در جایش تکان خورد و سرِ درد و دلش را باز کرد:
«راستش خان، ما الان سه چهارساله که ازدواج کردیم این چند سال مثلِ یک عمر واسم گذشته.
نه که شما بد باشین ها نه! ولی خب بالاخره شمام مثل آقام و داداشام پسر دوستین و خب نمی شه
کاریش کرد. همه خواهرامم که از دم دختر زان. واسه همینم آقام منو با خانوادهٔ شما وصلت داد؛
چون شما همهٔ خواهر و برادراتون پسرزا بودن. ولی من دلم مثل سیر و سرکه می جوشه،
حشمت خان اگه بچه دختر باشه چی؟ من همه ترسم از اون روزیه که شما بخاطر همین بخوای از من رو برگردونی.»
حشمت به پوست شفاف و جوانِ فخرالملوک نگاه کرد و با مهربانی گفت:
«فخری خانوم! نفوس بد نزن دیگه. ان شاالله که پسره. یه شاخ شمشادی تحویل جامعه
بدم که خدا پدرتو بیامرزه از زبون مردم نیفته.»
دانلود رمان تحسر
دانلود رمان عاشقانه سپس چهره اش اندکی مشئمز شد؛ او هم بی تماثل پسر می خواست اما ظاهرش را حفظ کرد و تصنعی خندید:
«اگرم دختر شد؛ زود شوهرش می دیم بره.»
سپس با نارضایتی برخاست و از حجره خارج شد. حشمت اطمینان داشت که فرزندش یک کاکل زریست اما حسِ مادرانهٔ
اصفهان پر از ازدحام بازاریان و رعایا بود؛ آسمان پس از باران تند دیروز، در هنگام غروب امروز رنگ آبیِ لطیفی به خود گرفته بود و کبوتران با رقصِ پروازشان در ابر و باد تماشاچی می طلبیدند. کریستوف همراه با سباستین دوست چاقِ بانمکش در بازار قیصریه مشغول گشت و گذار بود.
کریستوف دوربین عکاسی اش را محکم و با شوق در دست داشت و با حیرت و لبی سرشار از لبخند، با ذهنی که در حال تراوشِ تاریخ و هنر بود از حجره های کوزه گری، قالی های نفیس، سقف های گنبدی شکل و کودکانی که از زیر دست و پای مردم سُر خورده و می دویدند عکس برداری می کرد. سباستین چمدان قهوه ای رنگش را در دست جابجا کرد و در حالی که با کفِ دست، عرق نشسته بر پیشانی اش را می گرفت، روبه کریستوف کرد و با همان غرغر های مختص به خودش گفت:
«محض رضای خدا بیا گورمونو از این جا گم کنیم؛ احساس می کنم دارن اعضایِ بدنم رو از هم دیگه جدا می کنن.»
کریستوف دوربینش را پایین آورد؛ باشور و هیجان به سمت سباستینِ اخمو و همیشه خسته بازگشت و گفت:
«حیف نیست از این بنایِ شگفت انگیز، دست بکشیم و بریم؟ ببین؛ انگار همۀ دنیا رو جمع کردن تو شهرِ اصفهان، هیچ کجای دنیا اینطورگچ بری ها و لُعاب زنی های زیبایی رو ندیدم.»
سباستین لبهای نازکش را به سویی کج کرد و با لحنی که انگار قصد مسخره کردنش را داشته باشد گفت:
رمان های دیگر ما را نیز مطالعه کنید:
سلام رمان قشنگی بود ممنون از نویسنده عزیز
عالی بود واقعا لذت بردم.
عالی بود
این رمان من رو به خوبی با خودش همراه کرد و انگار که جسمم اصفهان ۱۴۰۱ بود و روحم اصفهان ۱۲۷۳ در کنار آهو، حشمت، کریستوف و سباستین.
خیلی لذت بردم خسته نباشید 🕊🤍