خلاصه رمان :
عسل دختر شادو شیطون که به خاطر مشکلاتی که توی زندگیش دامن گیرش میشه مجبور میشه که با پسرعموش و رفیق پسرعموش همخونه بشه با پسرایی که اوناهم از شیطنت و دانلود رمان بچه بازی از عسل کم نمیارن بین اینهمه شیطنت درگیر تا اینکه یه روز….هنگامی که بر بلندای قله عشق و صداقت بر پایه کوهساران لطافت ایستاده بودیم هردو دست در دست هم سوگند وفاداری یاد کردیم که ناگهان… رعدوبرق جدایی به دستانمان اثابت کرد و در دریای جدایی غرق شدیم که ناگهان… چرخه عشق ما سه نفر شکل گرفت و…..
ارباب اولش چشماش گرد شد اما بعدش اونم عینه من راست شدو دست به سینه مقابلم ایستاد بعد با لحنی که انگار داره مسخره ام میکنه:/ گفت:
_منظورت همون کامروا باشیه دیگه نه؟؟؟؟!!!!!
با شنیدن حرفی که زد اصلا خودمو نباختم به روی خودمم نیاوردم به خاطرهمین با بی خیالی گفتم:
_آره همون…منم ساعت شیش صبح شمارو بیدار کردم تا هم کامروا باشید و هم به اطلاعتون برسونم که دارم میرم دانشگاه شما کاری باهام ندارید؟
کمی مکث کردم چشماش حسابی گرد شد دیدم جواب نمیده و همین طور بهم زل زده منم به خاطراینکه از رو نرم ادامه دادم
_من هم کاری باهاتون ندارم خداحافظ…بای بای
عقب گرد کردم تا از اون مهلکه نجات پیدا کنم که یکهو بازوم توی دستاش قرار گرفت به خاطرهمین باعث شد ترس و یکم نگرانی توی چشمام لونه کنه
حالتاش مثل یه اتشفشانی بود که درحاله فوران باشه این جور مواقع باید پناه می گرفتم همین طور هم شد
دانلود رمان تاوان عشق مشترک
دانلود رمان اجتماعی عشق مشترک توساعت شش صبح من و بیدار کردی؟!من به عمرم تا الان ساعت شش صبحو به چشم ندیدم تو می دونی به خاطرتو ساعت چند خوابیدم؟چهار صبح می فهمی؟می کشمت زندت نمیذارم وایسا ببینم کجا داری فرارمی کنی
دیدم موندم اصلا به صلاح نیست به ظرر هردومون تموم میشد میزد منو نفله میکرد بعد خودشم می افتاد زندان تموم جوونیش حروم میشد
اون لحظه فرارو بر قرار ترجیح دادم با دوپایی که داشتم صدپای دیگه هم قرض گرفتمو سریع فرار کردم می دونستم منو بگیره کارم ساختس…پس مغز آیدین هه ببخشید مغز خر که نخوردم وایسم تا ببینم چی کارم می کنه
همون طور که مبل هارو دور میزدم و به صورت حرفه ای از دستش فرار میکردم همزمان به پشت سرم نگاه می کردم ببینم هنوز داره دنبالم میکنه یانه با دیدنش که عینه یه ببر زخمی داشت دنبالم میکرد فاتحه خودمو خوندم
با دادی که ارباب زد سرمو چرخوندم و به جلوم نگاه کردم بدون اینکه بتونم خودمو کنترل کنم به شدت به مجسمه طلایی فلزی توی سالن برخورد کردم چشمتون روز بد نبینه چنان جیغ فرابنفشی کشیدم که فکر کنم همه همسایه ها متوجه شدن
محکم افتادم زمین که اون لعنتی(منظورم مجسمس)هم بالافاصله افتاد روم دیگه اصلا نای جیغ زدن نداشتن از درد فقط ناله ای کردم همون لحظه ارباب خودشو سریع بهم رسوندو مجسمه رو از روم برداشت که باعث شد بابت حس سبکی که بهم دست داده بود بتونم نفس عمیقی بکشم
بانگرانی پرسید:
_چی شدی عسل؟خوبی؟
از شدت درد صورتم حسابی جمع شده بود همش سعی میکردم که گریه نکنم ولی حسابی اشک تو چشام جمع شده بود ارباب سریع بلندم کرد و منو به سمت اولین مبل برد
دستمو به نرمی گرفتو فشار خفیفی بهش داد لحنش پر بود از نگرانی
رمان های توصیه شده ما :
رمان پشت لبخند، درد حکم میکند | راحله خالقی
رمان نفرین دث ساید:بذرهای هایدنورد | MohammedJawad