خلاصه:
دانلود رمان تانیا با بدبختی چشمام رو باز کردم و روی تخت نشستم. خب سپیده بگو چیشده؟ مهمون داری. کی هست؟ باید خودت ببینی. باشه تو رو برو من حاضر میشم میآم.سپیده که رفت منم به سرویس بهداشتی رفتم و پس از کارهای مربوطه از سرویس اتاق خارج شدم.
لباس خوابم رو با یه سارافون آبی عوض کردم، موهام رو با عجله شونه زدم و از اتاقم بیرون رفتم تا بفهمم این مهمون کی هست.
به سمت پلهها رفتم، پایین رفتن از این پلهها واقعا کار وقت گیریه و آدم رو اذیت میکنه، باید حتما به بابا بگم یه فکر درست و حسابی بکنه.
– عمه.
– صدبار گفتم به من نگو عمه، احساس پیری میکنم.
سپیده با حرص گفت:
– باشه بابا، حالا بیا این رو ببین.
پشت سر سپیده راه افتادم، با چیزی که دیدم واقعا تعجب کردم.
یه دختر بچه خیلی خوشگل روی مبل نشسته بود!
– سپیده این دختر کیه؟
– من داشتم درس میخوندم دیدم در رو زدن، وقتی در رو باز کردم این بچه با ساکش پشت در بود.
– کسی همراش نبود؟
– نه کسی رو ندیدم.
– یعنی یکی این بچه رو آورده پشت در خونه ما و گذاشته رفته؟
– آره دیگه.
– وایسا ببینم پس این نگهبانها اینجا کارشون چیه؟!
– وآی عمه من مدرسهام دیر شد خداحافظ.
کیفش رو برداشت و سریع از خونه رفت بیرون.
منم موبایلم رو برداشتم به محمد یکی از نگهبانها زنگ زدم رمان جدید بیاد بگه داستان این بچه چیه.
– سپیده؟
سپیده با دلخوری گفت:
– بله پریا؟
دانلود رمان تانیا
– عزیز دلم من برای خودت میگم اینهمه کنجکاوی اصلا خوب نیست، و یه روز یه کار دستت میده.
سپیده با غرغر باشهای گفت.
– بعد از اینکه غذا خوردیم صحبت میکنیم.
– باشه.
بعد از خوردن غذاهامون به سمت اتاق من رفتیم. واقعا نمیدونستم رمان عاشقانه باید بهش بگم که تانیا دختر من هست یا نه؟
– پریا تعریف کن، این دختر کیه؟ اینجا چیکار میکنه؟
– سپیده این دختر اسمش تانیاست و قراره یه مدت اینجا زندگی کنه.
– چرا؟ این دختر کیه؟
– شاید اینا رو یه روز فهمیدی ولی الان وقتش نیست.
سپیده با دلخوری گفت:
– باشه نگو، اصلا مهم نیست.
– سپیده، ناراحت نباش لطفا.
– ناراحت نیستم.
این رو گفت و از اتاقم بیرون رفت.
فکرم به سمت ششسال پیش پر کشید.
فلش بک
– خانم سرمدی.
برگشتم که با امیر رو بهرو شدم.
– چیزی شده آقای رفیعی؟
دفتری از تو کیفش در آورد و به سمتم گرفت.
– این دفتر شماست، توی کلاس جا گذاشته بودید.
دفتر رو ازش گرفتم و تشکر کردم.
– پریا!
– جانم مریم؟
– برای عروسیت کی بریم خرید؟ دل خوشتیپترین و خرخونترین پسر دانشگاه پیشت گیره.
– باز چرت گفتی.
– مامی
با صدای تانیا به خودم اومدم و از اتاقم بیرون رفتم.
پشتدر اتاقم ایستاده بود.
– جانم مامی؟
– من گرسنمه.
– باشه عزیزم
تانیا رو به سرویس بهداشتی بردم و برای اینکه کسل نباشه، صورتش رو شستم.
به آشپزخونه رفتم.
زینب خانم و بقیه خدمتکارها با تعجب نگاهم میکردن، البته حق هم دارن، تانیا رو که تا حالا ندیده بودن.
– برای تانیا غذا رو گرم کنید.
پیشنهاد می شود
رمان اسارت مکافات | دیلان شریفی
خوب بود