خلاصه رمان :
دانلود رمان بی پروا برایت می تازم لیزا شهریار وکیل تازه کاریست که از نوجوانی شیفته وشیدای مهرشاد کیانی اصل” هنرپیشه و آهنگ سازه” میشود. اما از آنجای که سرنوشت برایش سناریو عجیبی نوشتهاست. گره زندگی اش با مهرشاد کیانیاصل به طور اعجازی درگیر یکدیگر میشوند! در این بین رابطه، بهار؛ زنی وارد زندگی مهرشاد شده که زن ِ شرعی اوست از قضا رقیب سرسخت الیزا… اما با آمدن ِ پسرخاله مهرشاد؛ سهیل.
ورق جدالگونهای برمیگردد و مثلثعشقی عجیبی رخ میدهد.
سهیل که بادیدن رفتار متانت و خانمی الیزا؛ خاطرخواه الیزا شده و عاشقانهها در مقابل دو خانواده نثار الیزای متاهل می کند.
مثلث عشقی با تقابل سرسختانهای میان دلها باوجود دسیسههای اطرافیان، چه چیزی را در برابر الیزا، مهرشاد و سهیل به وجود میآورد…
یک باره چنان میپرم که عرق از تنم سرازیر میشود،شوکه شده نفس نفس میزنم… همه چیز را به باد فراموشی میگزارم، من کجا بودم…؟ اینجا دیگر کجاست؟
تمام بدنم از عرق سرد نشسته روی کمر و صورتم، عجیب منقبض و منبسط تنم را در برگرفته بود، عرق کرده بودم آن هم در این ظل گرما!
خدایا… وحشت زده به دستانم که بیدمجنون را ریشخند میکرد، با نفس زدن از دستان یخ زده ام نگاه میگیرم، سخت ومنقبض پلک می بندم، شقیقه ام نبض می زند! خسته ام و درمانده. تاریکی محض اتاق، خوف عجیبی را سلول به سلول بدنم ترزیق و وحشت را در سراسر وجودم احاطه می کند. با کف دست، عرق روی پیشانی ام را محکم و پراز انزجار دست می کشم. کاب.و.س
دانلود رمان بی پروا برایت میتازم
دانلود رمان عاشقانه هایم قصد تمام شدن و رهایی ام را ندارند! دل دل می کردم برای یک شب سر راحت بربالین گذاشتن. نفرین غریبی که دامنم را گرفته انگار قصد رهایم را ندارد… من باید تاوان دل شکندن و دل گرفتن دو عاشق د معشوق را تا ابد وقیامت بدهم… با زجرکشیدن و عذاب وجدانی که سالهاست خواب خوش را حرامم کرده… دل عاشقی را شکستن گناه کبیره بوده خدایا؟ غرامت میخواست یا تقاص دل شکستهاشان را؟
چرا باید کارم به اینجا میکشید؟ تنها به خاطر اینکه دو نفرعاشق را با خودخواهی و حسادت عجیبم از هم جدا کرده بودم؟
نفرین قریبی را که بهار، همسر مهرشاد به من و قلب وامانده ام به من هدیده داده بود؟
سرم تیر میکشد، عطش شدیدی دارم… گرمم شده! تقلا دارم برای فرار از دنیا و کاب.و.سهای شبانهام.
دست دراز کرده و کلید چراغ خواب کوچک روی میز کنسول رابا حرص میزنم. فضا کمی روشن میشود. پنجره باز بود! باد در لای پردها میوزید و پرده را تکان می داد. لرز کرده یک باره احساس خنکی میکنم تن گرم و عرق کرده ام را در آغوش میگیرم. باتمام وجود نفس های عمیق و هماهنگ می کشم. صدایی خروپف همیشگی که منبع آرامشم بوده به گوشم نمیخورد! چیزی از کنارم گوشم رد میشود! فرشته مرگ بود یا غرش باد؟
دستم اطراف تشک را لمس میکند. مردد و تردیدکنان با شتاب به کنار سرم، سری بر میگردانم، نبود!؟
وحشت زده ملافه را پس زده باپرهنه از روی تخت دستپاچه جست میزنم. مردمک چشمانم دو دو میزند، دلشوره و دلهره امانم را بریده. پاتند کرده باقلبی تند زده سمت سرویس بهداشتی نزدیک میشوم. دلواپس و تردیدکنان به آرامی و لرزان صدایش میزنم:
– مهرشاد…؟
جواب نمی دهد! رعشه ای دهشتناکی از بدنم رد می شود. این صحنه را جایی دیده بودم! میترسم، بیم و واهمه دارم… صدایم خش گرفته و گرفته ام را با التماس با وجود هراس و ترس آمیخته به عمق جانم، شهد عشق مهرشادم… این بار بلندتر از قبل با تمنا صدایش می زنم:
رمان های پرطرفدار انجمن یک رمان:
رمان این عشق مرد میخواهد | آرزو توکلی کاربر انجمن یک رمان
رمان محکوم به حبس ابد| علیرضا شاه محمدی کاربر انجمن یک رمان
رمان آیسبرگ(کوهیخی) | دخترعلی نویسنده انجمن یک رمان