خلاصه رمان:
دانلود رمان بگذار مجنونت باشم داستان در مورد دختری هست که عاشق پسری شده ولی نمی تونه بهش بگه از طرف مقابل هم پسر داستان خیلی دوستش داره ولی سر لج بازی میخوان هم دیگه را اذیت کنن چادرمو سر کردمو دم در رفتم درو باز کردم حدس مامان درست بود خودمو لوس کردمو گفتم سلام بابای گلم بابا-سلام دخترم خسته نباشی ادم همچین دختر قشنگی داشته باشه و خسته بشه از کارو زندگی مرسی باباجون همراه بابا وارد خونه شدیم سریع چای رو اوردم بابا-دستت درد نکنه دخترم
به دنبال حرفم توی اتاق خواب مامان رفتمو پشت ویلچر وایسادمو حرکتش دادم ب طرف پذیرایی نزدیک بابا گذاشتمشو خودمم روی مبل مقابل نشستم بعداز احوالپرسی مامان بابا ، باباسره صحبتو اینجوری باز کرد:
هاله بابا جونم
کی پرواز دارین ؟!
اخه من مهماندار هواپیمام. اینجوری جواب بابا رو دادم
امروز عصر چطور مگ؟
بنظرم یکمی نگران شد یعنی حالت چهرش ک اینو میگفت.دیدم جوابی نداد دوباره پرسیدم
اتفاقی افتاده ؟
مثلا خواست از جواب دادن تفره بره گفت
سعی کن سفره خوبی داشته باشی
کنجکاوترازقبل پرسیدم
چطور؟
اخرین سفریه ک میری
با متعجب ترین حالتی ک از خودم سراغ داشتم پرسیدم:اخه برای چی؟ من اشتباهی کردم کسی چیزی گفته؟
نه دخترم فقط قرار داد دو سالت با اقای زارعی تموم شده نمیشه….
پرید وسط حرفمو گفت:دیگه نه بسه
آخه این ک خیلی بده. بذارین یکم درمورده خودم بگم. اسمم هاله هست.هاله سعیدی. درحال حاضر ۲۲سالمه من بعداز گرفتن دیپلمم ب کمک بابا توی شرکت هواپیمایی که از دوست بابا بود مشغول ب کار شدم. پارتیه دیگ نمیشه کاریش کرد. قرار داد
دانلود رمان بگذار مجنونت باشم
رمان عاشقانه دوساله بستم ک الانم تموم شده. خونمون در یکی از محله های نسبتا پایین شهر تهرانه. تک فرزندم مامانم ۷سال پیش توی یه تصادف قطع نخاع شد بابامم توی یه کارخونه کار میکنه البته تا حالا نشده ک کارخونشونو ببینم چون حتی خودشم در کل هفته فقط دوشب خونه میادو میبینمش بقیه روزا و شبارو توی کارخونه سر میکنه درهر صورت خدارو شکر که هستن
یعنی واقعا نمیشه کاری کرد؟
بابا-نه دخترم نمیشه
با قیافه ای ناامیدو مغموم جواب دادم
خیله خب من میرم اماده شم
بابا-تاوقتی غذامو میخورم اماده شو تا برسونمت
چشمی گفتمو راهی اتاقم شدم مثل اینک واقعا راهی نیست ولی خب تا پایان قراردادم یک ماه مونده چرا یدفعه اینجوری شد؟ مهم نیستی حواله فکرو خیالاتم کردمو مشغول شدم ب قول بابا سعی میکنم بهم خوش بگذره نباید روی حرفش حرف بزنم اون برام خیلی زحمت کشیده و احترامش واجبه درثانی اون هیچوقت حرفی نمیزنه ک بی اساس باشه بابام تکه… لباسای فرمم رو پوشیدمو از اتاق بیرون رفتم
بابا-اماده ای؟
بله اماده ام بریم
بابا-بریم
شما ناهارتونو خوردین؟
بابا-اره دخترم
از خونه بیرون رفتیمو سوار ماشین شدیم باوجود اینهمه ترافیک یکم دیر ب فرودگاه رسیدم سریع خودمو ب بقیه رسوندم
سبدا-کجابودی دختر؟
یسنا-چرا اینقدر دیر اومدی؟
سلام
دوتایی با حرص جواب دادن:علیک
-هیچی بابا ترافیک خفنی بود
تصمیم گرفتم وقتی از سفر برگشتیم بهشون بگم ک اخرین پروازیه ک باهاشونم. الهه نفس زنان داخل اتاق شدو گفت:
بچه ها مرتب وایسین کاپیتان داره میاد
پوزخندی زدمو گفتم
بچه میترسونی؟ مگ کاپیتان خالقی ترس داره؟ برعکس خیلی هم ادم خوبیه
رمان های توصیه شده :
رمان قلب خونین شیطان | سیده پریا حسینی
رمان پسری از نسل خاطره ها | Harry
عالی بود واقعا دستتون دردنکنه