خلاصه رمان :
دانلود رمان بوی باران بوی بغض اینجوری بیشتر حرف میفهمی نمیدونی هرکی رو میبینم میپرسه دخترت کجاست هنوز برنگشته خونه بخدا از خجالت اب میشمدیگه دست خودم نبود از عصبانیت داد زدم -مامان از چی خجالت میکشی هااا ازاین که دخترت دکتره مطب دار خونه دار ماشین داره اینقد عرضه داره که توی شهر غریب بدون کمک شما
بر ا خودش زندگی درست کنه هاا ازاین خجالت میکشی؟
اگه ازاین خجالت میکشی مامان متاسفم چون خیییلی ها به این که دخترشون اینجوری باشه افتخار میکنن..
–اونا که نمیدون میگن معلوم نیس دختره چندسال تو شهر غریب چیکار میکنه که برنمیگرده خونه
–اوناکه نمیدون مامان ببخشید ها بیخود میکنن حرف میزن زندگی منو هم زهرم میکنن..بسه
دیگه چقدر به حرف مردم گوش میدین ینی خودت نمیدونی من اینجا چیکار میکنم ها؟؟
بسه چقدر شکاکین اگه اینطوری نبودین هیچ وقت نمیومدم شهر غریب میدونی چرا؟
چون باکاراتون همه زندگیمو نابود کردین بسه دیگه مامان هردفعه بهت زنگ میزنم باید یه جوری گوشه کنایه بزنی
گوش میکرد میدانست حق بامن است اما دست خودش نبود تحت تاثیر حرفای مردم قرارمیگرفت
دست خودش نبود کمی مکث کرد تاچیزی که میخواست رابگوید
اخرهم دل به دریا زدو گفت-پس حداقل ازدواج کن دختربزار یکم این حرفا کمتربشه با اسایش زندگی کنی
دانلود رمان بوی باران بوی بغض
رمان عاشقانه مامان من الان هم با اسایش زندگی میکنم..اگه بزارین نمیخوام ازدواج کنم از هرچی مرده بیزارم میدونی که
–چرانمیخوای۲۸سالته تاکی بدت میاد دیگه برو سرخونه زندگیت
–تا اخرعمرم من همینجوری راحت ترم مامان اسمشم نیار..
–نیاز حرف گوش کن
–این حرفو نه مامان من رسیدم مطب بعد بهت زنگ میزنم خداحافظ
–باشه خداحافظ
هربارکه زنگ میزدم باید جوری دیوانه ام میکرد انگارنه انگار که دلم برایش تنگ میشد
زنگ زده بودم صدایش رابشنوم ااخ خدایا..
از پله ها بالا رفتم منشی ارام سلام کرد خسته نباشید گفت
ینی من همه چیزم را دست میدم..
سوارماشینش میشوم راه می افتد بیکلام گوشی ای نگه میدارد دوباره نگاهم میکند جعبه ای از جیب کتش درمی اورد بازش میکند بابغض میگوید.:تنها چیزی که میتونم بهت بدم نیاز سپردمت دست خودش همونی که نذاشت بهم برسیم پلاکی را ازجعبه در می اورد ارام میگوید پشتتو بکن نیاز مییخواام خودم گردنت کنم..پشتم رامیکنم او گردبندراگردنم میکند من گریه میکردم و او بغضش راقورت میدهد راه میفتد..پلاک نقره ای که درش رابازمیکنی عکس بچگی هایم که تازه۳سالم بود وان طرفش نوشته”کاش میشد وقت رفتن چشم هایم پیش تو جا بگذارم “قلبم اتش میگیرد نگاهش میکنم رسیدیم چمدانم رامی اورد ۵دقیقه دیگه پرواز دارم بی خبرامده ام بی خبرهم میروم رضاباحسرت نگاهم میکند میگوید:خانم دکتر بدجور دوستت داارم موااظب خودت باااش هیچ وقت فراموشت نمیکنم نیاز..مراقب خودت بااش..
برای اولین بار حلقه اشک را در چشماهیش دیدم اما
بازهم چیزی در چشمانش سنگینی میکند کنارش میروم استین کتش رامیگیرم میگویم :رضا..مواظب خودت باااش..خداحافظ
رفتم برای همیشه رفتم الان۲۸سال دارم هروقت یاد ان خاطره میفتم قلبم هزارتکه میشود یادرضا که میفتم قلبم میگیرد دلم هوایش رامیکند میتپد برای محبت هایش برای نیازگفتن هایش..برای همه انها اما چه فایده که دیگه دیره دیگه خییلی دیره ۱۰سال میگذرد ازان زمان وقتی به
پیشنهاد می شود
رمان قشنگى بود
هنوز نخوندم تازه شروع کردم،ولی همین دو صفحه اول که خوندم چقد غلط املایی داره و اصلا جمله بندی هاش خوب نیست و انگار اصلا ویراستاری نشده،مگه میشه ،چه وضعشه آخه