دانلود رمان به رسم خاطرات داستان در مورد عاشقانه های بسیار ناب در دل محله های قدیم است زمانی که هیچ نوع فضا مجازی نبود و آدم ها ارتباطبیشتری با هم دیگر داشتند.در این بین دو همسایه هستند که سال ها مرد های خانواده با هم رفیق بودهاند بعد از یک سوءتفاهم میان آن ها کاملا ارتباط خانواد گیشان قطع میشود اما این دلیل نمیشود که دختر خوش سیما و باحیای قصهمان دلش از پسر بوکسور و ورزشکار آن خانواده جدا شود. کم کم میفهمد که او هم نسبت بهش بی میل نیست تا این که زمان رسیدن برملا شدن آن سوءتفاهم میان خانواده ها میرسد که معلوم میشود همه چیز به پسر خانواده ربط دارد و …
روسری را که برداشتم، هنوز کاملا خشک نشده بود و خنکی رویش را حس میکردم. اما با این حال سرم کردم و بیرون رفتم.
در ورودی را که قفل کردم. چادر گل صورتی سفیدم، را از روی نرده برداشتم و سرم کردم.
فکر کنم آب پاشی کرده بودند، چون بوی دیوار کاهگلی بلند شده بود و تمام حیاط بوی خاک نم خورده را میداد. با لذت بو کشیدم.
بیرون رفتن من، هماهنگ شد با بیرون آمدن مراد آقا و مریم خانم، پشت سرشان معصومه و عرفان هم بیرون آمدند. علی هم که قطعا برای کمک در مراسم بود.
دیده بودم کت و شلواری پوشیده بود و همین طور مرادآقا، اما عرفان بسیار ساده یک پیراهن طوسی پوشیده بود.
سر به زیر سلامی دادم که خداراشکر همه جواب دادند. مریم خانم لبخند زد و جلو آمد.
دخترم توهم با معصومه بیا.چشم، ممنون.
ایستادم تا جلوتر بروند و من کنار معصومه بروم، اما عرفان جلو نرفت. مجبور شدم با معصومه جلوتر برویم و عرفان هم پشت سرمان بیاید.
به جلو در رسیدیم، زنونه مردونه بود. مرادآقا داخل شد و مریم خانم به من و معصومه اشاره که دنبالش برویم. خواستم پشت سر معصومه داخل شوم، که گوشه چادرم کشیده شد.
بدون هیچ حرف دیگری داخل شد و من را با دنیایی از حس های مختلف تنها گذاشت. معصومه باز بیرون آمد.
کجا موندی؟ بیا دیگه.سری تکان دادم و پشت سرش وارد شدم.
دانلود رمان به رسم خاطرات
آهنگ شادی پخش شده بودند که هنوز بعضی جا ها غیر مجاز محسوب میشد. هنوز کسی برای رقص بلند نشده بود؛ تنها هیاهوی کودکانی بلند شده بود که سرخوش از جمع شدنشان کنار هم دنبال هم میکردند و با صدا میخندیدند. جمعی هنوز مشغول تدارکات بودند! گاهی جای صندلی ها را عوض میکردند، گاهی مشغول چیدن سفره عقد میشدند، گاهی هم میوه میشستند.
دانلود رمان عاشقانه جذاب خاطرات که هر چند نفر دیگر هم جلوی در برای استقبال ایستاده بودند. هنوز تک و توک مهمان میآمد.
من هم کنار معصومه و مریم خانم نشسته بودم اما مامان اصلا نزدیک نیامد. تنها چند بار از دور ناراحت نگاهی انداخت.
میترسید کسی به گوش بابا برساند، که با خانواده مرادآقا حرف زده است.
مریم خانم هم فهمید که مامان دور میگیرد، چیزی نگفت. فقط گاهی آه میکشید. معصومه ضربهای به بازویم زد.
کجایی تو؟ ببخشید، چیزی گفتی؟
خندید و شگفت زده نگاهم کرد. نه واقعا تو و عرفان یه چیزیتون میشه! ابرو هایم را بالا انداختم.
چطور مگه؟لب هایش را جلو داد و خبیثانه نگاهم کرد.
نمیدونم والا، تو بگو! از وقتی برگشته کلی آقا شده. حتی سه بارم رفته مغازه.
لبخند پهنی زدم که نیشگونی از بازویم گرفت.
نیشتو ببند، چه ذوقی میکنه. پس بزار یه ضد حالم بهت بزنم. آقام دنبال زنه براش، تو حتی جزء آخرین نفر لیست هم نیستی.
تمام ذوقم خوابید و بغ کرده نگاهش کردم. نزدیک بود حتی اشکم بیرون بیاید. معصومه سری به نشانه تأسف تکان داد.
حالا آبرومونو نبر، فکر کردی داداش من خیلی حرف گوش کنه؟ میگه چشم هر کدوم شما دوست دارین میگیرم.
خندهام گرفت اما باز حالت بغ کرده را داشتم.میدانستم حرف های معصومه کاملا درست است.
من حتی آخرین نفر هم، برای عروس شدن این خانواده نبودم. حالم کاملا گرفته شده بود.
زمانی به خودم آمدم که همه جیغ و سوت میکشیدن. عروس و داماد رسیده بودند.
رمان های عاشقانه جدید ما :
بزرگترین عیب ظاهر جدید سایتتون اینه که در صفحه اصلی هر رمان تعداد پیامهاش معلوم نیست و ادمو ترغیب نمیکنه به انتخابش
و ظاهر قبلیش فوق العاده خوب بود و اینطوری ما گیج میشیم
سلام
جک میکنم و اضافه میکنیم
خسته نباشی نویسنده عزیز …عاااالی بود خیلی جذاب و ملموس بود . به زندگی اکثریت مردم در اون زمان خیلی نزدیک بود و مثل رمانای دیگه مدام تو عمارت و کاخ های ان چنانی نبود ..فقط کاش اخرش یه ذره بیشتر کشش میدادی .یعنی در واقع خواننده انتظار نداشت اونجا تموم شه و یه شوک بود .ولی درهر صورت عالی بود مرسی
من خیلی دوس دارم اینجور رمانارو میشهه معرفی کنین بهم
کاش میشد تو سایتتون رمان هارو نشانه گذاری کنیم
و اینکه سایتتون باید قابلیت لایک کردن رمان رو داشته باشه تا بدونیم چند نفر از خوندن رمان ها راضی بودن
با تشکر
رمان جالبی بود و قشنگ. ولی خیییلی ناشیانه تموم شد…ناشیانه برای خواننده،
یهو پایان آخه؟؟؟😕😐😐