خلاصه:
دانلود رمان بهار عشق وارد اتاق که شد چشمم به چهرش افتاد . ایـن چـه بلایـه سرخودش آورده ! چشماش از زور گریه یه درجه مونده تا بسته شدن ، هاله ی سیاه زیر چشماش و بینی متورمش حسابی قیافه ی زیباشو تغییر داده بود . روبـروم روی تخـت نشست بعد از این پا اون پا کردن گفت:
هلیا تورو خدا تو با بابات صـحبت کـن از خرشـیطون بیاد پایین ، بابا من به چه زبونی بگم از این پسـره خوشـم
نمیاد.
از پشت میز مطالعه بلند شدمو کنارش نشستم ، دستشو تو
دستم گرفتمو وگفتم :
– مریم جان اگه دوستش نداشتی چرا قبول کردی؟
تردید برای گفتن چیزیو تو چشماش خوندم ادامه دادم
– بگو ، چیزی میخوای بگی؟ حـداقل بـه یه نفـر دلیـل
اینکاراتو بگو
با من منگفت :
– میتونم بهت اعتماد کنم ؟
– معلومه که میتونی ! یادت رفت ته تـو بچگـی چـه آتیشـی
دانلود رمان بهار عشق
رمان عاشقانه میسوزوندیم چقد صـمیمی بـودیم مـن همـون هلیـام تـو
خودتو از همه کنار کشیدی.
– خب میدونی من طلاق مامانمو از چشـم بابـات میبیـنم
کینـه ای کـه از بابـات بـه دل گـرفتم نـا خواسـته دامـن
شماروهم گرفت .
– حق داری عزیزم حـالا هـم دیـر نشـده دوبـاره شـروع
میکنیم .
هردو لبخند زدیم مریم دستشو از دسـتام خارج کـرد و
روبروم به نشونه دوستی گرفت، مـنم دستشـو تـو دسـتم
گرفتمو شروع به حرف زدن کرد .
راستشو بخوای یه کسـی تـو زندگیمـه یکـی دو روزم
نیست، سه ساله ! اونموقه که من بله رو دادم بدجور بـاهم
دعوا کرده بودیم بچگـی کـردم میخواسـتم بچـزونمش
غافـل از اینکـه خودمـو انـداختم تـو چـاه وقتـی فهمیـد
میخواست بیاد دعوا راه بندازه جلوشو گرفتم اگه ، میومد
بابات منو میکشت . من از بابای خودم ترسی ندارم ، همـه
ترسم از بابا تی توِ
رمان های توصیه شده:
رمان چاه تنهایی | مریم علیخانی