خلاصه رمان :
دانلود رمان بلای جانم من هم دخترم،دختری مانند دیگران،اما تو با رفتنت دنیایم را ویران کرده ای،نمیدانم بی تو میشود یانه؟ کسی جایت را می گیرد یانه؟اما شنیدم می گویند:جای خالی عشق با عشق پرمیشود.
سر بطری آب توی دستش رو باز کرد و یک نفس هر چی توش بود سر کشید:
خب، الان که فکر میکنم حرفم رو پس می گیرم آماده شو زودتر بریم.
سرم رو تکون دادم و مانتوی چهار خونه ی آبی سفیدم رو تنم کردم شال وشلوارم رو هم پوشیدم و بابرداشتن کیف مشکی ورزشیم از باشگاه خارج شدم.
داشتم توی حیاط باشگاه آروم آروم قدم بر می داشتم که کیمیا اروم صدام کرد و ازپشت خودش رو بهم رسوند:
می خوای برسونمت؟
سرجام ایستادم، سرم رو به طرفین تکون دادم و گفتم:
نیازی نیست پیاده می رم.
-باشه عزیزم هرطور راحتی می بینمت.
می بینمت آرومی گفتم و راهم رو به سمت خونه در پیش گرفتم.
کم کم بارون گرفت و قطره هاش روی سرم فرود آمد،
سرم رو به سمت آسمون گرفتم و بادیدن بارون که لحظه به لحظه شدتش بیشتر میشد با عصبانیت قدم هام رو تند تر کردم و زیر لب گفتم:
همین رو کم داشتیم!
از بارون به شدت متنفر بودم وهمچنین خیس شدن،
بنابراین برای یک تاکسی دست تکون دادم و سوارش شدم آدرس خونه رو دادم.
دانلود رمان بلای جانم
رمان عاشقانه همینطور که از پنجره ی تاکسی به بارون نگاه میکردم گذشته توی ذهنم مرور شد:
دنا ببین بیا زیر بارون.
وسپس دستم رو کشید و و باخودش زیر بارون برد با اعتراض گفتم:
شایان من از بارون بدم میاد!
خندید و دوتا دست هام رو توی دست هاش گرفت.
باهم زیر بارون می چرخیدیم و با صدای بلندی می خندیدیم! مثل دیوونه هایی که دلشون خوش بود و هیچی براشون مهم نبود.
با قطره اشکی که روی گونه ام سر خورد از فکر خارج شدم وسریع اشکم رو پاک کردم.
نباید گریه می کردم باید محکم می موندم ضعیف بودن توی دنیای من وجود نداره و نبایدم داشته باشه.
با شنیدن صدای راننده از فکر خارج شدم: رسیدیم خانم.
سری تکون دادم و بعد از حساب کردن کرایه از ماشین پیاده شدم،
هنوزم بارون میومد و انگار قصد بند امدن هم نداشت!
کلیدم رو از کیفم در آوردم و درحیاط رو باز کردم و داخل شدم.
به فضای داخلی حیاط نگاه کردم تقریبا بزرگ بود و نصف حیاط باغچه بود با گل های رنگارنگ مامان که جای جای حیاط کاشته شده بود.
سه تا پله ی نیم دایره میخورد تا به در خود خونه برسی که روی نرده های سالن و سقف همه با گل کارشده بود.
نگاهم رو از این فضا گرفتم و زیر لب زمزمه کردم:
جایی که شماها توش زندگی کنید هرچقدرم زیبایی داشته باشه،
واسه من جهنمه.
دستگیره در رو پایین کشیدم و داخل شدم مامان مثل همیشه روی مبل نشسته بود با دیدنم نگاه غمناکش رو بهم دوخت:
خسته نباشی دخترم.
چقدر عاشق مامانم بودم چقدر ازته دل می پرستیدمش ولی عشقی که به شایان داشتم چشمم رو به همه چیز کور کرده بود.
فقط سرم رو تکون دادم وجوابی ندادم و یک راست از پله ها بالا رفتم و داخل اتاقم شدم.
یه نگاه حلاله یادت نره چک کنی:
رمان چاه تنهایی | مریم علیخانی نویسنده انجمن یک رمان
تُنگی بلورین برای ماهی | س.سرحدی کاربر انجمن یک رمان
رمان تباین آیین عشق | ZAHRA-A کاربر انجمن یک رمان
رمان خوبی بود
نمی گم رمان بیخودیه اصلا؛ اتفاقا تا آخر خوندمش ولی باید بگم رفتار دنا باخانوادش یه جورایی قابل قبول نبود. نمیدونم فقط من اینجوری هستم یا نه ولی انتظار دارم وقایع داستان برام باورپذیر باشند. چرا هرچی رمان میخونم اصلا رفتار فرزندان با رفتار ما زمانی که فرزند خانواده بودیم جور نیست. حالا بگیم من و برادرام زیادی بچه مثبت بودیم ولی تا جایی که یادمه زمان ما این خبرها نبودهرچقدر که از دست پدر و مادر نارحت بودیم اینجوری رفتار نمی کردیم (شاید به خاطر تفاوت نسل هاست) و نکته دیگه اینکه چرا خانواده ها شامل دایی و خاله و … نمیشند چرا رفت و آمد ندارند چرا موضوع رمانها فقط در مورد یک یا فوقش دو سه نفره میدونم پرحرفی کردم و شاید این مطالب که گفتم از نظر خیلیها لازم نبود گفته بشه ولی عجیب سردلم مونده بود که بگم.
میخواستم به نویسنده عزیز بگم وقایع میانی داستان از نظر من چنگی به دل نمیزد نمیدونم چطور باید منظورم رو برسونم فقط همین رو بگم که قابل پیش بینی بودند و به قول معروف مثل غذایی که آب و دونش جداست به نظر می اومد نویسنده وقایع رو جدا جدا رو کاغذهای مختلف نوشته و بعد کنار هم گذاشته و شده رمان نمیگم به هم ربط ندارند ولی جذاب و پیوسته و یکدست به نظر نمیاند وفقط قراره رمان رو طولش بدند مثل سریالا که اصطلاحا آب بهش می بندند و نکته دیکه اینکه همیشه میگفتند هرکی با مامانش دعواش میشه میره خواننده میشه ولی حالا باید بگند هرکی شکست عشقی بخوره یا بخواد عشقش رو تنبیه بکنه فرتی میره خارج اونم کجا کاناداااا
خیلی قشنگ مرسی
من قبلا نظرم رو نوشتم نمیدونم چرا ثبت نشده اتفاقا طولانی ام بود و همه حرفهام هم زده بودم ولی خوب فقط این روبگم که رمان بدی نیست هرچند … واقعا حوصله دوباره نوشتنش رو ندارم
فقط میگم که اصلا رفتار دنا رو با خانوادش نمیتونم هضم کنم. و چرا تا یکی از عشقش نارحته فرتی میره خارج ؟!
رمان خوبی بود