خلاصه رمان :
دانلود رمان بغض من عشق او آمدی و با گرمای وجودت، دستانم گرم شدنفس هایم وصل نفس هایت بود جانم فدایت بود تا این که مرا متهم خواندی وازمن فاصله گرفتی زمانی که متوجه اشتباه خود شدی برگشتی حال من آن آدم سابق نیستم وتو باید تاوان حکم بی گناهی ام را بدهی!
سورنا جراح قلب بود وبیست و نه ساله، دوست صمیمی عرفان محسوب می شد وخانواده هامون با هم رفت وآمد داشتن
صدای مامان باعث شد ازفکر کردن دست بکشم
مامان: دخترم چای بیار
کیک هایی که مامان پخته بود و هم آماده کردم با چایی بخورن
پیش دستی ها رو بردم و کیک ها رو دادم عرفان تعارف کنه و خودمم رفتم سراغ چایی ها
بوی عطرهل تو چایی و دوست داشتم
چای ها رو که تعارف کردم خاله فرشته(مامان سورنا ) گفت:
دخترم بیا بشین،راضی به رمان عاشقانه زحمتت نیستیم
چه زحمتی خاله جون، کاری نکردم که
عمو احمد: فرشته راست میگه بیا بشین دخترم نیومدیم زحمت بدیم
راستش، همین طور که در جریان هستید برای امرخیراومدیم، جدا از شراکت من و پدرت، می خوام بدونم سورنا رو به عنوان همسر قبول می کنی؟
دنلود رمان بغض من عشق او
خیلی بی مقدمه رفتم سر اصل مطلب چون می دونم تو دل پسرم چه خبره!
جمله ی آخرشو با مزاح گفت و باعث خنده ی همه شد.
نسشتم پیش مامان و سرم و پایین انداختم
فرشته خانوم: همون طور که خودت هم خبر داری
سورنا یه خونه مستقل داره و منو پدرش هم از همه لحاظ حمایتش می کنیم، هرچند که از لحاظ مالی هیچ مشکلی نداره و خودش شاغله
خودم همه ی این ها رو می دونستم ولی خب رمان جدید طبق رسوم باید درموردش صحبت می شد.
بعد از کلی تمجید از سورنا که واقعا برازنده اش بود به خواسته ی عمو احمد رفتیم صحبت کنیم
همون طورکه سرش پایین بود گفت:
سورنا: عسل خانوم بفرمایید
بدون فوت وقت گفتم:
– سه چیزبرام تواولویت قرار داره.. محبت، اعتماد و احترام
دوست دارم تو هر مسائلی که پیش می آد با هم
مشورت کنیم و باهم حلش کنیم.
اگه مشکلی پیش اومد سریع قضاوت
نکنید و منم نسبت به شما همین طوری رفتارکنم
سورنا: البته باید اینطور باشه چون زندگی مشترک یعنی همه چیِ مشترک
شما دیگه صحبتی ندارین؟– خیر
پس بفرمایید بریم که غیبت مون طولانی شد
چقدراین پسربادرک وشعوربود ومن شیفته ی رمان اجتماعی این اخلاقاش شده بودم
خاطرات اون روز برام تداعی شد
اون روز نتیجه های کنکور و اعلام
می کردن، منو صبا هم رفتیم کافی نت ببینیم چی کردیم، شانس خوبمون جفتمون قبول شدیم .
یه جعبه کوچولو شیرینی گرفتم و گذاشتم تو کیفم هزارماشالله کیفم، کیف نبود که ساک بود
رفتم بیمارستانی که عرفان توش کارمی کرد
یهو زدبه سرم که بگم قبول نشدم، دوست داشتم واکنش عرفان وببینم..
اولش رفتم بخش بیمارای سرطانی که اشکم دراومد
رمان های توصیه شده من:
رمان های بی نام(خلاصه رمان =اسم رمان)
آموزش ثبت نام در انجمن یک رمان
رمان وداد آل | سمیه رضایی(گندم)