خلاصه:
رمان جدید هر چه هم به نیکو اصرار میکرد که خوب خواهد شد، به قول قدیم مرغ نیکو یک پا داشت و از تصمیمی که گرفته بود منصرف نمیشد.سپنتا هر موقع خیره به چشمان این دختر میشد خود را میباخت و غرق چشمان زیبای او میشد و حرف زدن از یادش میرفت. چشمان او رنگین کمانی بی نظیر بود همین بود که باعث شد سپنتا او را با همه متفاوت ببیند.
تو که این همه نگاهت
واسه نگاهت واسه چشمام گرم و نجیبه.
سپنتا نیکو را به پارک برده بود و برای او بستنی کاراملی خریده بود.
نیکو کمی از بستنیاش را خورد و بعد فکر شیطانیای را در سر پروراند. سپنتا را با ناز صدا زد.
– سپنتا؟
سپنتا به او خیره شد و گفت:
– جان دلم؟
ناگهان نیکو تمام صورت او را بستنی مالید و با خنده گفت:
– قیافهات خیلی باحال شده سپنتا!
– مرا اذیت میکنی؟ بمان سر جایت.
و همان باعث شد نیکو فرار کند. وقتی سپنتا به او رسید دو دستان او را پشت کمرش قفل کرد و گفت:
– وورجک.
نیکو با زیرکی خنده ریزی کرد و سمت او برگشت. خود را مظلوم کرد و گفت:
– ببخشید آقایی.
– نه راه ندارد…
همین که خواست ادامه جمله را بگوید به چشمان مظلوم او خیره شد و دهانش قفل شد.
میدونستی که چشات قدر یه نقاشیه که.
تو بچگی میشه کشید!
میدونستی یا نه! میدونستی یا نه!
وقتی به خود آمد که نیکو با دستمال صورت او را تمیز کرده بود، رو به او گفت:
دانلود رمان برگ و باران
دانلود رمان برگ و باران – میدانستی داری با چشمانت دیوانهام میکنی؟
نیکو ناز آمد و با ناز گفت:
– نه. چطور؟
او را کشید سمت نیمکت و او را نشاند و خود نیز کنار او نشست و گفت:
– میخواهی بگویم تاوان ناز آمدنت چیست؟
– چی؟
. نیکو شوکه خواست او را جدا کند که پسر جوانی داشت از آن جا رد میشد رو به سپنتا گفت:
– آقای محترم. اینجا تهران به مقصد ایران است. مثل اینکه ایران را با لاس وگاس اشتباه گرفتهای.
سپنتا از او جدا شد که نیکو شرمگین محکم بر شانه او کوبید و گفت:
– آبرویم را بردی. من قهر.
– تاوان بستنی بود گلم. الانم پاشو برویم ناهار.
– آخ جون.
– جوجه سپنتایی. دیگه به من آن طور نگاه نکن.
– چطور؟
– آنطور.
میدونستی که تو چشمای تو!
رنگین کمون و میشه دید؟
میدونستی یا نه! ” دو بار “
راوی: سپنتا
چه گذشتهای شیرین داشتم و حال در این دوران تلخ دارم افسوس گذشته را میخورم. گذشتهای که همیشه پایدار بود و دیگر دوام نیاورد.
چه خاطراتی زیبا که لبخند به لبانم را مهمان میکند.
میدونستی که نبودی.
دلمو خیلی سوزوندی.
آه، نیکوی من، نبودی ببینی چهها بر من گذشت،
نبودت مرا سنگدل و بی احساس کرد. دلم را سوزاندی و به آتش و رسوایی کشاندی.
با آن حال فقط تو در دلم جا داری. میخواهم بدانی که جز تو به هیچ کس در دلم اجازه ورود نخواهم داد.
چشات و ازم گرفتی.
منو تا گریه رسوندی.
چرا چشمانت را از من ربودی و دریغ کردی. آن چشمها دنیای من بودند
و هستند و خواهند بود. چشمانی که با آنها زبانم قفل میشد. و با آنها به اوج میرسید.
نیکو، نیکو کاش بدانی که مرا تا مرز گریه کردن رساندی و تنهایم گذاشتی.
به من میگویند:
– مردها که گریه نمیکنند.
اما من میگویم چرا! کافی است یک جای بلند و خلوت باشد تا مردها هم گریه کنند.
هنوز هم که هنوز است دلم تنگ چشمانت است
پیشنهاد میشود
رمان آخرین اَشوزُشت | مبینا قریشی
رمان روشنتر از آفتاب | سروش۷۳
دانلود رمان دزد و پلیس بازی عاشقانه
خیلی خوب بود