خلاصه:
دانلود رمان برکت وجودت درباره ی دختریه که با وجد داشتن خانواده پولدار و محجبه که ظاهرا اهل دین هستن اما در باطن فرق دارن هستروی مبل جلوی تلوزیون ولو بودم صدای نحس فرشته که با اون شرط مسخره اش که اون رو بیشتر شیطان نشون میداد توی سرم به وز وز افتاد همزمان تصویر چهره ی تمام عملیش با اون ارایش غلیظ افتضاح جلوی چشمم امد
نگاه همه روم سنگینی میکرد مخصوصا اون بردیای اشغال که پشت فرشته درامده بود
همش دم از شجاعت من میزد نمیدونم چطور شد خریت کردم اولین گزینه انتخاب کردم
چرا زیرش نزدم مگه یه بازی بیشتر بود هنوزم با فکرش جنون میگیرم حرصی وسایل رو میز روی به زمین ریختم
جیغ کشیدم موهام رو به چنگ کشیدم به سد اشکام اجازه باریدن دادم
هق هقم دیوارای خونه رو لرزون با صدای خش دار غریدم
خدا من بنده ی خوبی نیستم اما شریک شیطان هم نشدم اما الان باید بنده ی خوبت رو از راه بدر کنم
این یه امتحانه منکه حتی تو راه تو کوچترین قدمی برنداشتم از وقتی که اون
همه ریا کاری تظاهر رو تو اطرافیانم دیدم انتخاب کردم که مثل اونا نباشم
راهم رو جدا کنم اما نه اینکه پست فطرت باشم همدست شیطان من نمیتونم
بدون کمکت تو این امتحان باشم نجاتم بده راه گریز رو نشون بده تا واردش نشم
خدااا کمممکممم کننننن کمممکمم کننن
زانوهام تا شد نفسم بریده بریده بیرون میزد گوشام سوت کشید
دانلود رمان برکت وجودت
رمان عاشقانه وجودت یکی از بهترین ها بوده که خونه دور سرم میچرخید تصویر محو کدرتر شد دیگه هیچی نفهمیدم.
چند بار پلک زدم تاری دیدم بهتر با بدبختی بدن کرختم رو کشون کشون
به مبل رسوندم از پنجره نگاهی به برون انداختم سب شده بود دوباره همه چیز به ذهنم هجوم اورد اهی بیرون دادم.
چهار روزه خودم رو تو خونه حبس کردم منی که یه روز اگه بیرون نمیرفتم دیونه میشدم حالا ببین به چه روزی افتادم.
پتو رو انداختم اونور وارد دستشویی شدم تو اینه دختری دیدم با پوستی مهتابی که رنگ پریدگی
م بی شعور رودار پرو خوخواه بی ادب رو رفیق ما کردی توی زندگیمون انداختی
از اینطرف من پوکیده بودم از خنده دستم روی دلم بود اشکام پاک میکردم نفسی گرفتم تا موقع رسیدن به خونه پیام اینا که وای یا خدا….
تمام دیوارها اعلامیه پارچه های تسلیت مردا زنای سیاه پوش صدای سوت قران تمام کوچه رو برداشته بود دنبال پیام توی جمعیت بیرون که یه گوشه جمع بودن با چشم گشتم نبودش دلم گواه بد میداد که اصلا دوسش نداشتم…
وای یا خدا همین دیروز بود که بهش زنگ زدم حرف زدیم
با دستای لرزون انگشتایی بی حس در ماشین باز کردم پاهام دنبال خودم روی زمین میکشیدم قفسه س.ی.نه ام تنگ امده بود نفس هام به شمارش رسیده بود جلوم تار میدیم اما کوتاه نمیومدم میخواستم با چشم خودم اون اعلامیه رو ببینم از نزدیک
در حال سقوط بودم که دستی یخ زده دور شونه ام حلقه شد صدای بقض الود متین توی گوشم پیچید
رمان هایی که دوست خواهید داشت:
افتضاح یعنی وحشتناک افتضاح من إز مدیریت سایت خواهم میکنم لطفاامتیاز أین رمان رو مجدد بررسی کنید واقعا حیف وقت حیف حجم اینترنت حتی به اندازه ناچیز املا کلمات غلط بود خیلی جاها اصلا من نمیدونم چطورررر أخه چطورررر دخترِ ادعای فراموشی میکرد اول سوتی نداد ویوسف هم گزر به انتخاب خودم زینب صدأت میکنم بعد چنین خط جلوتر به اسم واقعیش چیستا صداش میکرد لطفا یِ لطفی به ارامش روان ما و جامعه رمان و رمان نویسی و نویسندگی و کلا هر چی جامعه ی علمی هست بکن و ننویس تروخدا ننننننویس
دقیقا چرا این رمان رو تو بخش ترسناک ها گذاشتین؟
چون طرز نوشتار و اون قلم خیلی ترسناک بود، از شدت ضعف
سلام
خسته نباشید
داستان به صورتی بودش که انگار نویسنده میخاست به زور نشون بده آدم مذهبی میتونه همه کاری انجام بده اما بازم مذهبی باشه!
مثلا نمونه بسیار بسیار بد که انتهای داستان بودش اینکه یکفرد روحانی با همسرش جلوییکجمع مختلط میرقصن!
واقعا همچین چیزی ممکن هستش!
نویسنده های محترمکه میخان ارتباط دختر و پسر رو شرعی نشونبدن تو داستاناشون،باید بدونن که صیغه یکدختر خانم بدون اذن پدر باطله.چه دایم چه موقت!این رو باید خیلی از نویسنده های عزیز بدونن و رعایت کنن که نمیکنن!!!
مگه الکی هستش که یکروحانی این موضوع رو ندونه!!و دختری رو صیغه کنه!حتی اگر طرف حافظه اش رو از دست داده باشه به این راحتی ها نیستش!!