خلاصه رمان :
دانلود رمان برده عشق سبنا جهان شاهی تنها نوه پاشا جهان شاهی و وارث ثروت میلیاردی…سبنا بخاطر عدم ازدواج، و اینکه دختری به شدت به سبک اروپایی است. پاشای بزرگ برای آنکه آینده سبنا رو تضمین کند برای او شرطی می گذارد…شرطی که سبنا برای انجامش باید کلی زحمت بکشد… با اومدن یاسین سبنا از او استفاده می کند… پایانی خوش و بکر
نگاه مخمورم رو به پسره دوختم و با حرص لگدی بهش زدم که پخش زمین شد.
شیما باهیجان تشویقم کرد ولی بی حوصله سیگار رو پرت کردم و یقه احسان رو کشیدم و سمت پیست رقص رفتیم.
دستم روی شونه اش گذاشتم؛
هی مراقب باش رقصت ازم کم نباشه آبروم ببری نفلت کردما…
می دونم پسرا رو پشیزی ارزش قائل نیستی و این بین شانس بامن یار بود.
باخشونت هلش دادم که ازم فاصله گرفت وقتی نگاهم به پسره فوق العاده جذاب و خوش تیپ روبه روم افتاد برق از سرم پرید و موذیانه لبخند اغوا کننده ای زدم.
تودلم زمزمه کردم.” خودت کرم ریختی بشر“
پسره با اون چشم های دریایش بهم اشاره کرد: من می شناسمت تو همون دختر مغرور ومعروف پارتی ها هستی سبنا درسته؟
نیشخندی یک طرفه ای کردم و با لحن قاطع جواب داد؛ که چی؟
شونه ای بالا انداخت: هیچی ازت خوشم اومده می خوام سینگلم بشی؟
تودلم خندیدم ولی سرد و نگاه عاری از تحقیر حواله اش کردم؛ تورو در حد خودم نمی بینم جناب!
دانلود رمان برده عشق
دانلود رمان پلیسی دستش جلوم آورد و راهم سر کرد: افشین هستم. به دستش خیره شدم، بی حوصله کنارش زدم و از حصارش دور شدم.
یه امشب و می خوام آدم باشم نمی زارن!
نگاهی به بچه ها انداختم هرکس مشغول کاری بود پس فرصت و غنیمت شمردم و سمت بار رفتم و سفارش قدیمی ترین نوع نوشیدنی رو دادم. بادستم به میز ضرب گرفته بودم.
خونسرد سمت دهنم بردم و جرعه جرعه می نوشیدم.
بی تفاوت خودم به میزلم دادم: ادامه بده!
توام نمی خوای دست از سر این همه غرزدنات برداری؟
ولمون کن بزار راحت باشم. نشو کابوس دههه!
رز سری به معنی تاسف تکون داد و بی حرف ازم دور شد.
کلافه بادستم سرم که به شدت درد می کرد و فشار می دادم ناگهان باصدای پچ پچی دم گوشم هنگ کردم.
همون پسرفوق جذاب بود. چی بود اسمش!؟ چی می خوای؟ افشین: بزار سرت و ماساژ بدم.
عصبی تشر زدم؛ نیاز بهت ندارم برو گمشو.افشین: نمی دونستم اینقد بی ادبی؟
لبم رو باحرص جویدم؛ با ادب برو بتمرگ سرجات.
نمی دونم امروز چرا اینقد عصبی بودم شاید بخاطر گله بابابزرگ بود.
سرم روی دستم گذاشتم و سعی کردم ذهنم خالی کنم که دست گرمی روی شونه ام نشست.
وقتی خودش می خواد حالش جابیاد چرا دخالت کنم. صبر کردم ببینم می خواد چیکار کنه.
افشین باصدای خشداری گفت: من مهندس نرم افزارم.
دستش متوقف شد و پشت بندش صدای لرزون افشین اومد: نه… نه.. اشتباه نشه من فقط…
دستم تکون دادم؛
– مهم نیست.
سکوتی کرد که فهمیدم دنبال جلمه بندیه تا مخ منم مثل بقیه دخترها بزنه.
هه ولی خبر نداشت من خودم شکارچی ام.
رمان ها پربازدید انجمن یک رمان
رمان گیسیا | Zahra Alizadeh کابر انجمن یک رمان
رمان اسی قصاب عاشق می شود | gandom کاربر انجمن یک رمان
رمان ویرانشهر | همایون کاربر انجمن یک رمان
تعداد صفحاتش بیشتر از ۹۰۰تاست چرا اشتباه نوشتید
نثر ساده ایی بود و کمی کلیشه، مثل همیشه دختری که مادر پدرش رو از دست داده و با پدربزرگ میلیاردرش زندگی میکنه!
خیلی کلیشه های جنسیتی داشت مثل:( من به اون زن احترام میذاشتم چون مدبر و خانه دار بود!!!!) یا مانند( اینهمه ازادی واسه یه دختر خطرناکه!!!) مگه یه دختر خودش شعور نداره؟
در کل این نقص هایی بود که به عنوان یه خواننده نه چندان حرفه ایی مشاهده کردم
به امید رمان های بهتر و اگاهیِ بیشتر!