خلاصه:
دانلود رمان برادرانه روایت زندگی دو تا برادر هستش که خانوادهشون رو توی بچگی از دست دادند. برادر بزرگ تر اما هیچ وقت نمیذاره که برادر کوچیک تر کمبودی احساس کنه. تموم زندگیش رو به پای اون می ذاره تا برادرش تویآرامش باشه. از عشق زندگیش دست میکشه و هر بار توی مشکلات به فریاد برادرش می رسه اما
… اما برادر کوچیک تر سر یه لجبازی، تموم خوبی های برادرش رو فراموش می کنه
و از برادرش دور می شه و زندگی خودش رو نابود می کنه اما باز هم برادر بزرگ تر فرشتهی نجاتش می شه
بیست سال قبل زمانی که شروین «برادر بزرگ تر» ده سالش بود.
با تعجب داشتم به پدر و مادرم که داشتند تند تند لباس هاشون رو داخل
چمدون می ذاشتن نگاه می کردم. جلو تر رفتم.
-بابا کجا می خوایید برید؟ ما تنها چیکار کنیم؟
بابا به سمتم اومد و دست هاش رو روی شونه هام گذاشت و آروم فشرد.
-گل پسر بابا، ما می ریم کرج پیش عمهت حالش خوب نیست
و داره نفس های آخر رو می کشه. تو و شاهین خونه باشید به سارا خانومم می گم بیاد پیشتون.
خواستم چیزی بگم که دستی به موهام کشید و توی چشم هام زل زد.
-بابا جان ما مجبوریم که بریم و مجبوریم که این بار شما رو توی
خونه بزاریم و تنها بریم. مواظب داداشت باش.
پام رو روی زمین کوبیدم.
-من نمی تونم مواظب اون پسرهی نق نقو و زشت و شیطون باشم.
بابا آروم خندید و گفت: فقط چند روز طول می کشه پسرم. تو وظیفته
تا وقتی من بر می گردم مواظب داداشت باشی. تو بزرگ تری و
بیش تر از اون می فهمی؛ پس حواست بهش باشه و مواظبش باش.
با اخم نگاهش کردم. روی موهام رو بوسید. مامان کیف به دست به سمتم اومد و صورتم رو بوسید.
-قربون پسر خوشکل و بزرگ خودم برم. تا وقتی بر گردیم تو مرد این
خونهی مواظب خودت و داداشت و همه چی باش.
دانلود رمان برادرانه
داستان برادرانه یک رمان عاشقانه علی یه چشمکی زد و خندید.
-حتی مواظب سارا خانوم.
لبخند کم رنگی زدم. بابا و مامان به سمت تخت شاهین رفتند و
از اتاق خارج شدند. به شاهین نگاه کردم. غرق خواب بود. براش شکلکی در آوردم
و از اتاقش بیرون رفتم. روی پله ها ایستادم و رفتن مامان و بابا رو نگاه کردم.
لحظهی آخر بابا به سمتم برگشت و دستی تکون داد.
-مرد خونهی ها! برا داداشت هر کاری بکن خب؟ مواظبش باش
و دلش رو نشکون. مرد ها گاهی بخاطر یه نفر از همه چیزشون می گذرن.
تا من بر می گردم چهار چشمی حواست به یه دونه برادرت باشه.
لبخند زدم و سری تکون دادم.-چشم
و اون آخری باری بود که لبخند زیبای پدرم و چشم های مهربون مادرم رو دیدم.
دیگه هیچ وقت نشد که اون لبخند و اون نگاه های مهربون و جذاب رو ببینم
و من از همون روز هر لحظه و هر ثانیه حواسم به برادری بود که تنها چیزی بود که برام مونده بود.
چشم هام رو باز کردم و از فکر گذشته بیرون اومدم. دستی توی موهام کشیدم و زیر لب آروم زمزمه کردم.
-دلم براتون تنگ شده.
پیشنهاد میشود
رمان سرزمین اَخگر | sh.roohbakhsh
عالی بود
سلام… ممنون از نویسنده رمان.. ولی خیلی ابتدایی و پیش پا افتاده بود…انشالا رمان بعدی یکم خلاقتر و بهتر نه اینکه انگار داری اتفاقات روزانه ات رو تعریف میکنی.. بازم ممنون