خلاصه:
دانلود رمان بد سرنوشت در مورد دختری مظلوم و ساده به اسم یاسمن هستش که نا خواسته پا روی این جهان گذاشته بود و الان هم زندگیش تحت تاثیر گذشته اش قرار گرفته بود
زندگیه سختی را گذرانده بود و حالا یکی از بهترین روز های زندگیش بود مهمانی که نا خواسته پا رو ی این زندگیه اجباریش گذاشته بود الان کل دنیایش بود حس مادر شدن کام تلخ این روز هایش را شیرین می کرد گناهش فقط عاشقی بود و بس اد مرد زندگیش را عاشقانه می پرستید و دوستش داشت اما افسوس که مرد رو یاهایش راهی جز عشق و عاشقی را در پیش گرفته بود و بهش بی اعتماد بود و این یعنی بالا ترین درجه ی بی اعتمادی که هر دو را به سوی تباهی می کشاند نمی دانست زندگی رمان اجتماعی با او و شریک زندگیش و این فرشته ای که دو ساعت پیش چشم به این جهان بی معرفت گشوده بود چه بازی هایی می کند اما به یقین همین طفل هم اگه به میل خودش بود هیچ گاه پا تو این کرخ ی خاکی نمی گذاشت.
به زور ازش تشکر کردم و با رفتنش غم دنیا به دلم سرا زیر شد چرا او اینقدر بی معرفت شد اصلا چه شد که زنگیمون اینطوری شد از وقتی که همدیگه رو دیده بودیم عاشق هم شده بودیم اما یه دفعه ورق زندگیم برگشت و زندگی روی دیگرش را به من نشون می داد.
این نه ماه واقعا صبر ایوب داشتم که تحمل کردم اصلا بهم اهمیتی نمی داد و کلا نادیده ام گرفته بود وقتی می امد خونه خیای سرد سلام می داد و بقیه ی ساعت رو به سکوت می گذراند الانم که بچه اش به دنیا امده حتی نخواسته بیاد ببینتش گاهی شک می کنم این بشر بوی از انسانیت برده باشه.
دانلود رمان بد سرنوشت
وقت ملاقات بود به مامان چشم دوخته بودم که دخترک کوچکم را در اغوشش می فشرد و قربون صدقه اش می رفت.سعی می کرد شاد باشه و شادم کنه تا جای خالیه همسفر زندگیم رو حس نکنم. لبخند منم بدتر از صد تا گریه بود.
بالاخره از بیمارستان مرخص شدم نگاهی به صورت دخترم انداختم و لبخندی بر لبم نشست تو حیاط بیمارستان چشم چرخاندم و وقتی ندیدمش اهی از سر بیچارگی کشیدم نمی دانستم چه کاری باید بکنم که درست باشه .
دخترم سمیه ،بیا سوار شو بریم زیاد سرپا نمون بچه سرما می خوره
با صدای مامان به سمتش برگشتم که تو ماشین بابا بود
با قدم های ارام به سمت ماشین رفتم
سلا بابا جون ببخش زحمت تون دادم
این چه حرفیه دخترم بالاخره این کوچولد نوه ی منم خست باید هم در رکاب خانم کوچولو باشیم
لبخند کم جونی زدم
چقدر خوب بود که خانواده ام هیچ چیزی رو به رویم نمی اوردند
کمی که رفتیم دیدم مامان مردد چیزی بگه به همین دلیل پیش دستی کردم
بابا سعید زنگ زده بود می گفت مطبش شلوغه نتونسته بیاد دنبالم الانم تو خونه منتظرمه
ماما گفت:اخه اینجوری که….
بابا:خانم شما هیچی نگین خودشون می دونند چیکار خوبه چی بد
همراه مامان و بابا به سمت واحد خونه رفتم در را که زدم سعید شیک رمان عاشقانه و پیک در را باز کرد با دیدن خانوادهم خودش رو کمی شاد نشون داد اما استرس از تک تک صورتش می بارید
سلام خیلی خوش امدین بفرمایید داخل
مامان:سلام پسرم چشمت روشن
بابا:سعید جان تبریک میگم
با این حرف ما سعید نگاهش را به بغل من دوخت و ساکت فقط نگاه می کرد و چشمش در صورت منو دخترم در نوسان بود چند بار دهنش را باز کرد تا چیزی بگویید اما نتونست
پیشنهاد میشود
رمان وداد آل | سمیه رضایی(گندم)
دانلود رمان دوباره در آغوشم بگیر
سلام
جلد دوم کی میزارین؟