خلاصه رمان :
دانلود رمان بارکا نفسی عمیق کشیدو سیگار روشن شده را میان دو انگشتش گرفت نگاهش را به آسمان دوخت و نفسی دیگر سر داد به منظره روبه رویش نگاه کرد که در حال طلوع آفتاب است و شروع روزی تلخ و پر تنش برای خانوادهاش! از بالای پرتگاه به دریای زیر پایش که موج ها با تمام قدرتشان به سنگ ها بر خورد می کنن نگاه کرد و پک عمیقی به سیگارش زد. نمی دانست چه حسی دارد بر روی زانوهایش نشست و گل کوچکی که در گوشه ای بود را کَند. گل را چند بار در دستش چرخش داد
به منظره روبه رویش نگاه کرد که در حال طلوع آفتاب است و شروع روزی تلخ و پر تنش برای خانوادهاش!
از بالای پرتگاه به دریای زیر پایش که موج ها با تمام قدرتشان به سنگ ها بر خورد می کنن نگاه کرد و پک عمیقی به سیگارش زد.
نمی دانست چه حسی دارد بر روی زانوهایش نشست و گل کوچکی که در گوشه ای بود را کَند.
گل را چند بار در دستش چرخش داد
از جایش بلند شد و یک بار دیگر منظرهی روبه رویش را از نظر گذراند
پک دیگری به سیگار زد
بعد اتمام سیگار آن را در زیر پایش له کرد
جلوتر رفت و لبهی پرتگاه بزرگ که ارتفاعش زیاد بود
ایستاد.
سرش را به عقب برگرداند و
دوباره نگاهش را به
دریا و طلوع آفتاب دوخت.
می دانست می خواهد چه کار کند
افکار جور واجور در سرش در حال جولان دادن بود.
و تهش ختم می شد پایان دادن به زندگیش!
با اخم و صورتی جمع شده
زیر لب چیزی با خود زمزمه کرد:
_منو ببخش باران!
دانلود رمان بارکا
دانلود رمان عاشقانه بارکا در مورد فلشِ گذاشته شده بر روی میز با برخورد گربهی باران به آن،
وارد کشوی کوچک شد.
باران با وسایل و چمدانی که در دست داشت شماره کامیار را گرفت و گوشی را کنار گوشش گذاشت ، با آن دستش وسایل خریدِ شده را گرفت و چمدان را بر روی زمین گذاشت.
کلید را از کیفش بیرون کشید و در را باز کرد
وارد که شد ،صدای کامیار در گوشش بلند شد.
_الو !
بعد از بستن در جواب کامیار را داد
_بازم شارژت تموم شده؟ تو جلسهای هنوز؟
کلید را در جا کلیدی گذاشت و چمدان را گوشهی خانه.
و با لبخند ادامه داد
_اگر دستگاه شارژ و گم کرده باشی، من میدونمو تو!
از راه رو به سمت پذیرایی رفت که پایش به وسایل خریدش برخورد کرد ، آخی از میان لبانش خارج شد.
کامیار از پشت خط خندهای تلخ سر دادـ که فقد خودش تلخی آن را حس کرد تلخی ای بدتر از تلخی قهوه، مثل تلخی چشم هایش!
و مثل همیشه باران را سر به هوا و دست و پا چلفتی صدا زد.
باران خنده ای کرد
_به خدا دست و پا چلفتی بازی در نیاوردم.
باران لبش را گاز گرفت:
_کامیار؟
کمی مکث کرد و ادامه حرفش را زد
رمان هایی پرمخاطب انجمن یک رمان:
رمان سربهسر دردِسر | کارگروهی
رمان لگام گسیخته | شقایق سیدعلی
رمان آیین آفرودیت | غزل نارویی
هنوزشروع نکردم به خوندن این رمان امیدوارم رمان خوبی باشه
دقیقا اولش کپی شده فیلم دلیبال هستش حتی تمام دیالوگ ها برای همین ادامه ندادم