خلاصه رمان:
در تاریکی های زندگی میان هیاهوی خوشی اطرافیانت چه ساده خود را گم میکنی چه ساده دل به کسانی می سپاری که یک روز در زندگیت نقش یه رهگذر ساده را داشتند اما اکنون در نقش سوپر استار زندگیت آنها هستند که خود را گم کرده اند چه ساده بازیچه میشوی و چه ساده به یک نفر دل خوش میکنی و ساده تر از همه اینها آوای چشمانیست که زندگی تو را از تاریکی به سوی سکوتی خوشنوا هدایت میکند سکوتی که همه تلاش میکنن آنرا بهم بزنند اما او نمی گذارد و اینجاست داستان ما آغاز میشود جدال بین دو معشوق برای تصاحب من:)
دانلود رمان عاشقانه در حالیکه با حرص داشتم تره ای از موهامو دور انگشتم میپیچیدم غریدم:
_شتر در خواب بیند پنبه دانه من با شما جایی نمیام
بعد با لحنی که بتونم خوب حرصشو در بیارم ادامه دادم:
_فعلا بای جناب شادوماد
خواستم تماسو قطع کنم که با حرفی که زد باعث شد مکث کنم
_مطمئن باش امشب پیشه خودمی عزیزم حالا میبینی کی برندس
با خشم تماسو قطع کردمو موبایلمو پرت کردم گوشه تخت باید یه طوری حرص درونمو خالی میکردم به خاطرهمین خرس سفید بزرگمو که روی تختم بود چنگ زدم سرمو طبق عادت همیشگیم توی شکم پشمالوش پنهون کردمو از ته دلم جیغ زدم اونقدری که سبک بشم اما مگه من از دست این میرغضب امون داشتم از پس حرصم میداد سبکی نداشتم به خاطرهمین اونقدر جیغ زدم که نایی برام نموند توی همون حالت افتادم روی تخت فنریم و طاق باز روش دراز کشیدم
احساس میکردم گلوم داره میسوزه خب از پس جیغ زده بودم
دانلود رمان اوای چشمانت
دانلود رمان اوای چشمانت آروم خرسمو از روی صورتم برداشتمو پایین آوردم محکم توی آغوشم فشارش دادم
برای یه لحظه احساس کردم این خرسه طاهاس به خاطرهمین دستمو همون طور که بغلم بود به سمت گردنش بردمو محکم فشارش دادم تا خفه شه کم کم عینه این دیوونه ها خرسو انداختم روی تختو شروع کردم به مشت زدن بهش….
بی رمق روی تختم دراز کشیدمو آروم بالشمو بغل کردم خیلی خسته شده بودم حسابی غرق عرق شده بودم
دیگه از این وضع داشتم جون میدادم یعنی چندبار خواستم برم خودکشی کنم ولی لامصب جراتشو ندارم من از هفت فرسخی خون میبینم جان به جان آفرین تسلیم گفتم منو چه به خودکشی
پوفی کشیدم که باعث شد موهایی که توی صورتم پخشو پلا شده بودن به دو طرف صورتم پرت بشه
میدونستم اگه نرم زهر خودشو میریزه یه کار بدتر میکنه اگرم میرفتم که…
پوف خدایا من نمیدونم تو فقط منو داری که اینقدر بهم سختی میدی؟آخه چرا همیشه انتخابای من بین بدترین و فرا بدتره؟نمیشد همون بدتر و بد میبود؟آخه این چه رسمشه؟بابا شوهر کردن مگه زوره؟من اگه نخوام با این باشم باید کیرو ببینم؟
انگار توی این دنیا فقط من پسرعمو دارم که ای کاش نداشتم مگه همه پسرعموها قراره با دخترعموشون ازدواج کنن؟
غلتی زدمو چشمامو روی هم بستم سعی کردم به هیچی فکر نکنم فراموش کنم کیمو کجام حتی برای یه لحظه فراموش کنم اصلا یه آدمم هرچند با رفتارایی که باهام میشد به آدم بودنم شک داشتم
دلم میخواست برای یه لحظه کله مغزم سفید میشد اونقدری که تمام خاطرات بدش فراموش میشد بعد خودم قلم به دست شروع میکردم به خلق آثار توی مغزم حتی خاطرات دروغین هم برای خودم میساختم
پیشنهاد می شود:
رمان دژاووی ترس | رومینا وحیدپور
به نظرم کتاب خوبی بود. ممنون از نویسنده عزیز
رمان خوبی بود.
موضوعش رو که اول میخونید یکم تکراریه ولی بعد کم کم داستان عوض میشه و از حالت تکراری بودن در میاد و تقریبا هیجان انگیز میشه. یکم حرص در بیاره داستانش ولی در کل خوبه ، از نظر من مشکلی که داشت این بود که وسط داستان یه مقداری بد نوشته شده یعنی روان نبود وسط هاش که آدم راحت درک بکنه ولی اول و اخرش خوب بود میتونست بهتر هم بشه.
ممنون از نویسنده