خلاصه رمان :
دانلود رمان الی امیر مشکات مهندس جوان و خودساختهای که در زندگی با خطکش دقیق اخلاق پلههای موفقیت رو طی کرده. الی دختر شلوغ و سرزندهای که از آسمون فرود میاد و برق نگاهی که پسر سربهزیری رو اسیر میکنه. داستان عاشقی ساده است، وقتی دلی بلرزه و قلبی ضربان بگیره! ولی امان از گذشته! گذشته آدمها تا کجا مهمه؟ مگر گذشته نیست که امروز ما رو میسازه. اگر گذشته اونطور که ما تصور میکنیم نباشه؟ آیا قلبها بیشتر میلرزه؟ پایان داستان قلبها به کجا میرسه؟ گذشته، حال، آینده! فقط یک حقیقت وجود داره. هیچکس سفید سفید نیست، هیچکس سیاه سیاه نیست
هوا سرد بود، نم نم بارون شدید نبود ولی برای منی که ساعتها بود بی هدف تو خیابون راه می رفتم و تمام لباسهای تنم خیس بود، هر دونه بارونی که به صورتم می خورد حکم یه ضربه چکش رو داشت. عابرها با ترس از کنارم رد می شدند و گاهی سر برمی گردوندند، شاید به گمونشون یه معتاد خمار بودم یا یه مست پاتیل. من، اما هم مست بودم و هم خمار از آنچه که شنیدنش تنم رو لرزونده بود و مغزم رو در آستانه انفجار گذاشته بود.
بدون فکر راه رفتن تو خیابون نهایتا منو به یه مقصد رسوند، روبروی آپارتمانش. زیر تاقی یه خونه ایستادم و تکیه ام رو دادم به دیوار سرد. حس کردم پیشونیم داره بخار میکنه، حتما تب دارم. سرم رو گرفتم بالا و تو فکرم اسمشو صدا زدم،
دانلود رمان الی
دانلود رمان عاشقانه زیبای الی صدا نزدم، هوار زدم. بی صدا اسمش رو فریاد کردم و برای چندمین بار توی اون بعدازظهر اشکهام امونم رو برید. توی مسیر نگاهم که از خیسی اشک فقط یه تصویر لرزون بود سایه اش رو دیدم که اومد پشت پنجره، پنجره رو باز کرد و دنبال چیزی بیرون از خونه می گشت. آرزو کردم که ایکاش صدام رو می شنید!
من امیر مشکات پسر ارشد خانواده چهارنفره مون بودم که یه خواهر کوچکتر از خودم داشتم. زندگی همیشه ساده و آروم نمی گذشت! پانزده سالم بود که پدرم سکته کرد و از بین ما رفت، خدابیامرز یه مغازه کوچیک خرازی داشت که نون بخور و نمی ری ازش در می اومد، عزیز (مادرم) بعد از فوت بابا مغازه رو فروخت و پولش رو داد دست عموم که باهاش کار کنه و ماهیانه به ما پولی بده برای گذران زندگیمون .عموم هم ادم درستی بود، فقط مشکل این بود که با اون پول ماهیانه چیز زیادی دست ما رو نمی گرفت. بازهم جای شکرش باقی بود که یه خونه نقلی داشتیم وگرنه معلوم نبود چه بلایی سر ما می اومد. عزیز قبل از فوت بابا کار نمیکرد فقط هر از گاهی نزدیک شب عید لباس می دوخت برای همسایه ها. بعدا که دید درآمدمون از فروش مغازه کفاف زندگی رو نمیده، چرخ خیاطیش رو دوباره راه انداخت و در مقابل اصرار من که می خواستم مدرسه رو ول کنم و برم دنبال کار ایستاد. به تنهایی بار زندگی رو بدوش کشید و برای من و الناز هم پدر بود و هم مادر. همیشه بهش افتخار می کنم! یه زن مصمم و با اراده.
رمان های نویسنده های انجمن :
رمان پایان نامه پاگنده | کار گروهی کاربران انجمن یک رمان
رمان تـازیـانه حیـات| پــردیـس.ک کاربـر انجـمن یکــ رمـان
رمان آراگل | Bita_Icyheart کاربر انجمن یکرمان
بهتون تبریک میگم بعد از مدت هااا یک رمان فوقالعاده خوندم وااااقعا بی نظیر بود از خواندنش لذت بردم
منتظر کارهای خووب دیگه ای ازتون هستم
واقعا عالی بود خیلی خوشم اومد دستتون درد نکنه.موفق باشید.
خیلی خوب بود دوسش داشتم ب امید موفقیت روز افزون
چقدر جلدش قشنگهه آدمو جذب میکنه به خوندن😮
الکی کشش داده بود.هیچ چیز جذابی هم نداشت.کلیشه ای هم بود.خلاصه این که ارزش خوندن نداره.
سلام این رمان خیلی برام با ارزشه تقریبا دو سال قبل خوندمش و اولین رمان یا کتاب داستانی بود که تو زندگیم خونده بودم و این بود آغاز خوندن رمانم الان بیشتر از ۵۰۰ تا رمان خوندم مرسی از قلم خوبت اگر میدونستی چقدر برام با ارزشه رمانت برام سکته میکردی از خوشحالی 😂🥺