خلاصه رمان :
دانلود رمان اغاز سرنوشت همراز دانشجوی پرستاری از رامسر است، که در تهران با یکی از دوستان صمیمیاش(مهراوه)مشغول به تحصیل است؛و با مشکلات زندگیاش از جمله اعتیاد برادرش دست و پنجه نرم میکند، در این میان راز بزرگ و نابخشودنی مهراوه برملا میشود و همراز…لبخندی بر صورت دلفریبش با آن چشمان آبی که بی صدا حرف میزد، و موهایی که همچون موج های خروشان غروب خورشید بود، نقش بست. با یک دست علامت داد که به سمتش بروم و گفت:
-بیا همراز، ببین ازاینجا دانشگاه و کافه معلومه.
جلوتر رفتم، راست میگفت، همه کس و همه چیز زیر پاهایمان بودند. روبه او کردم و گفتم:
-حق با تو بود، یه تهرانی نباید برج میلاد رو از دست بده.
دوباره لبخندی زد و گفت:
-همیشه حق بامن بوده همراز خانم.
به شمالی گفتم:
-عــــو، باد تورو بگیره! تو مَر باد بیاردی!
خندهای سر داد و به چادرم که در باد به حرکت در آمده بود، اشاره کرد وگفت:
-باد که الان با شما مچ شده سرکار علیه!
با دست به سینهاش کوبیدم، به این سرزمین که کسی از این فاصله از رازهایش خبر نداشت، چشم دوختم کاش می شد که آدمها از این فاصله چیزی از مشکلات دنیای زیر پایشان به یاد نیاورند، در فکر بودم که گفت:
دانلود رمان اغاز یک سرنوشت
دانلود رمان اجتماعی -چون اون داره از خودش فرار میکنه.
-کی فکرش رو می کرد که هیراد معتاد بشه؟ یادش به خیر سه سال پیش که اومده بود دنبال تو دم خوابگاه، بنده خدا از اینکه می دید تو این شهر خواهرش هست، خیلی خوشحال بود.
با بغضی که گلویم را چنگ می زد گفتم:
-همیشه خوشحال بود، همیشه امیدوار بود اصلا به پسر۷۵ معروف بود. متولد سال ۷۵، در ۷۵کیلومتری شهر زلزله زده منجیل، رتبه ۷۵…
-همراز جون، خودت قبلا میگفتی که هیراد به تو و خانوادت چه قدر وابسته است، پس مطمئن باش ازش خبری میشه.
جلوی خودم را نگرفتم و اجازه دادم بغضم جلوی مهراوه بشکند و گفتم:
-به خاطر همین با پای خودش رفت کمپ، به خاطر همین پزشکی بهشتی قبول شد، ولی دوستاش معتادش کردن!
من را در آغوش خودش فشرد و مدام تکرار می کرد:
-درست می شه، همه چیز درست می شه.
زمان، اونجا به سرعت می گذشت و بدون شک به خاطر پول هنگفتی بود که برای آمدن داده بودیم. از قدیم گفتند: «هرچی مفت باشه، کوفت باشه!»
پدربزرگ خدابیامرز منم همیشه می گفت:
-هرچی مادی زهرماری!
با اینکه بی معنی هست ولی همیشه مورد استفاده من قرار میگیره، یاد دیشب افتادم، که مهراوه به من گفته بود، قراره در مورد موضوعی با من صحبت بکنه؛ رو به او کردم و گفتم:
-قرار نبود امروز با من صحبت کنی؟
-ولش کن بابا! امروز حالِت به اندازه کافی گرفته شد بزار برای بعد.
-مهراوه خانم! انقدر طفره نرو یک هفته اس که میخوای یک چیزی بهم بگی ولی نمیگی.
رمان های پرطرفدار انجمن یک رمان
رمان قانون بازی | f@rn@z کاربر انجمن یک رمان
رمان ملکه مصر | Ariyana کاربر انجمن یک رمان
رمان ملکه مصر | Ariyana کاربر انجمن یک رمان
عالی بود
ممنون عزیزم.
خیلی قشنگ بود دستتون دردنکنه