خلاصه رمان :
دانلود رمان استاد جذب داستان دختری به نام رها که یه شکست خیلی بزرگ توی زندگیش خورده اما بعد سالها با استاد خودش و پسرعموش آشنا میشه تا
دریا یه جیغ از سر خوشحالی زد و پرید تو بغلم منم بِغلش کردم……..دوسه دقیقه بعد از تو بغلم اومد بیرون و کامپیوتر نگاه کرد و دهنش باز موند منم نگاهی کردم و پقی زدم زیر خنده و با لحن خودش گفتم
رها:خاک تو سرت کنن تو که تهران قبول نشدی دریا برگشت سمت من و یکی زد تو سرم
رها:هووووی وحشی چته تو حالا انگار چی شده خب میریم شیراز دانشگاه دیگه دریا ناامید نشست سر تخت و گفت
دریا:مگه به همین آسونیه آخه مامانم چی بابام چی هان؟
رها:مطمئنم اوناهم قبول میکنن……اصلا یه چیزی زنگ بزن واسه شام بیان اینجا من خودم بهشون میگم
دریا:نه بابا خودم بهشون میگم توهم الکی میوفتی تو زحمت
رها:نه بابا زنگ بزن شونه ای بالا انداخت و گفت دریا:باشه
گوشیش رو برداشت و زنگ زد به مامانش منم رفتم پایین پیش مامان و بابا.
خودمو مظلوم کردم و بایه چهره نگران نشستم جفتشون که اگر این خبر رو دادم حداقل دلشون واسم بسوزه
بابا:چی شده دخترم؟یه نگاه به بابام کردم و یه پوفی گفتم دوباره سرمو انداختم پایین
مامان:ای خاک تو سرت دانشگاه قبول نشدی نه؟من میدونستم که از همون اولم از تو آبی گرم نمیشد
رها:ماماااان قبول شدم ولی…..بابا:ولی چی بابا؟رها:ولی تهران نه
مامان:په کجا؟ رها:شیراز جیغ مامان با این حرفم به هوا رفت
مامان:من عمراً بزارم بچم بره تو یه شهر غریب
بابا:آروم باش خانوم…دخترم مادرت راست میگه ما نمیتونیم تورو تک و تنها بفرستیم شیراز
رها:بابا ترو خدا تنها نیستم که دریا هم بامن هست خیلی طول نمیکشه قول میدم
زودبرگردم مامان:نه خیر امکان نداره من بزارم تو بری
دانلود رمان استاد جذاب من
از روی مبل بلند شدم و رفتم جلوی پای مامانم نشستم و دستاشو گرفتم و بعد از کلی قربون صدقه و اصرار های بابا رازی شد که من برم دستاشو بوسیدم و رفتم تو اشپز خونه و رویه میز ناهار خوری نشستم و نگاهی به خونه کردم
خونه ی دوبلکس که وقتی از در اتاق وارد میشی سمت چپ آشپز خونه و اپن و سمت راست حدود ۲۰ تا پله میخورد که اون بالا هم دوتا اتاق که یکیش مال من بود و یکیش مال رهام داداشم رهام ۲۷ سالشه لیسانس حسابداری داره خب بریم برای ادامه توضیحات درمورد خونمون یه خونه ی بزرگ با دکوراسیون شیک و ساده ی سفید سرمه ای …یه کاناپه ی سورمه ای رو به روی Tv بود که چندتا کوسن کوچولو با پارچه های طرح دار با طرح های مختلف سفید وسورمه ای روش جاخوش کرده
رمان عاشقانه بودن.دیواراسفید،پرده ها سورمه ای…پارکت هم سفید فرش وسط هال سورمه ای…چندتا لوستر سقید وسورمه ای کوتاه وبلند هم از سقف آویزون بودن… به آشپزخونه نگاه کردم خیلی بزرگ بود و کابینت ها سورمه ای یخچال وبقیه وسیله ها سفید یه میز ناهار خوری بزرگ هشت نفره گِرد هم وسط آشپزخونه بود
از روی میز بلند شدم و روبه مامان و بابا گفتم
رها:راستی مامان و بابای دریا میخوان بیان دریا نمیتونه که بهشون بگه شیراز قبول شده گفتم بگم بیان که شما بهشون بگید….میگید؟
مامان سری تکون داد و یه باشه گفت باباهم لبخند مهربونی زد و گفت
بابا:قدمشون روی چشم….
بابا خیلی مهربون و خونسرد بود ولی مامان همیشه تو همه کارها گیر میده و زود عصبی میشه ولی زودی آروم میشه و هیچی
رمان هایی که مطالعه انها توصیه می شود
واقعا قشنگ بود ممنون