خلاصه :
دانلود رمان اجبار اختیاری ، اختیار اجباری زندگی اربابی همش درد داره ! همش ناراحتیه ! کاش یه آدم ساده بودم…کاش اختیارمدست خودم بود،نه اجبار…من به این زندگی پردرد محکومم! از زندگی پر آرامش محرومم…!من مجبورم اختیار کنم کسی را برای خودم
نام :اجبار اختیاری، اختیار اجباری
ژانر :عاشقانه
من به این زندگی پردرد محکومم! از زندگی پر آرامش محرومم…!
من مجبورم اختیار کنم کسی را برای خودم
و اختیار دارم مجبور کنم خودم رو به زندگی با او…” … پایان خوش
خواستم بپرسم این پول شکستگیهای قلبم را درمان میکند؟ خواستم بپرسم
قلب عاشقم را فارغ میکند؟ خواستم بپرسم شور و شوق یک سال پیش را برمیگرداند؟
اما سکوت کردم، مثل این چند ماه اخیر!
سری تکان دادم و گفت:
– بیکار که نیستی؛ روزهای زوج که دانشگاهی، روزهای فرد هم که میری کلاس خوشنویسی و زبان فرانسه، وقتت پره.
دانلود رمان اجبار اختیاری اختیار اجباری
رمان عاشقانه دیگه هیچی نگفتم ،مغزم کلمه نمی داد بهم؛انگار زبونم قیچی شده.فکرشم
شکنجه بود برام!نمی دونم چرا، ولی ازش
می ترسیدم.دل باخته و عاشق کس دیگه ای نبودم، اما…نمی دونم اما چی؟اینجور ازدواجارو قبول نداشتم!هنگ کرده
بودم!توحال خودم بودم که یه لیوان آب جلوم ظاهر شد ،بدون معطلی سرکشیدم.
عاشق سرما بودم و این آب سرد کل
وجودمو آروم کرده بوده؛فکرم، جسمم آروم شد. چشم به بابا دوختم که با نگرانی بهم چشم دوخته بود.اون چیزی که
تو ذهنم بود رو سریع گفتم،طبق عادت!
-بابایی دارین سرکارم می ذارین؟آخه…آخه اونکه یه بچه داره،تازه ازم متنفره!خاطرات گذشته که یادتون هست؟ اون
اصن چرا باید بخواد باهام ازدواج کنه؟اونم با این عجله؟آخه…
با دستی که دستمو گرفت حرفمو قطع کردم و به چهره ی مهربون بابا نگاه کردم.دستمو اروم فشرد و گفت:
-اگه اجازه بدی توضیح می دم دخترم.
ناخودآگاه لبخندی زدم؛انقدر لحن و تن صدای بابا آروم و دلنشین بود که در بدترین لحظات زندگی هم فقط می
تونستی لبخند بزنی.نفسشو پرصدا بیرون داد.
-تا حرفم تموم نشده هیچی نگو؛رشته کلام از دستم میره!
با باز و بسته کردن چشام جوابشو دادم.لبخندی زد و ادامه داد:
-می دونم شوکه شدی.حق هم داری.خودمم شوکه شدم وقتی بهم گفتن!
با مکث کوتاهی ادامه داد:
– تو دختر عاقلی هستی؛همیشه و همه جا اینو گفتم و میگم.من انتخاب رو به تو می سپرم
و اختیار همه چی دست
خودته؛درس ودانشگاهم نمونش!پرهام خان مرد بدی نیست،درسته یه کم عصبی مزاجه اما فکر نمی کنم از تو بدش
بیاد یا حالا هرچی؛اما به هرحال تو الان خواستگاری شدی از من توسط اون و مردمش!
با بهت گفتم:مردمش؟!
چشم غره ای نثار روح پر فتوحم کردم و گفت:
– این صد بار،وسط حرفم نپر!خب چی می گفتم؟
توصیه ما به شما (اسمی رمانی را هم نمی دانید روی لینک اول کلیک کنید):
رمان مودیت | زهرا صالحی (تابان)
رمان کافه اسپرسو | مریم علیخانی
عااااالی بینهایت زیبا
خب بود