خلاصه رمان :
دانلود رمان آوارگان عشق یه مدیر! شر و شیطون و پایه…یه معاون! آروم و مظلوم و ساده…یه دبیرستان پسرونه و کلی خراب کاری، اما بعد از اومدن خانم معاون مستبد و سخت گیری هاش همه چی به این جا ختم نمیشه تازه داستان از اون جایی شروع میشه که خانم ادیب بد عنق و دیکتاتور، برای آدم کردن پسرا یه اردو راهیان نور ترتیب میده ولی اونجا خودش و آقایون مدیر معاون به طور خیلی اتفاقی وسط میدون جنگ گم میشند
من مدیرم؛ مدیر دبیرستان پسرونه نامآوران. یه دبیرستان خیلی باحال و خفن؛ یعنی… باحال و خفن بود؛ قبل از اینکه بلای آسمونی نازل بشه.
میخواید بدونید چه بلایی؟ پس بخونید!
«عصبی خاک تو دستم رو تو صورتش پرت کردم و داد زدم: میفهمی ما تو چه وضـ.. »
وایستا وایستا!
از اینجا چرا شروع میکنی؟ بدبختی من بر میگرده رمان عاشقانه به خیلی عقب. یکم برو تا بگم!
« از داخل سینک ماهیتابه رو برداشتم و جلوی چشمش گرفتم و حرصی گفتم: با همین صورتت و آسـ… »
وایستا آقا وایستا!
یکم عقبتر! نوارت قاطی داره ها. خیلی عقبتر؛ یعنی همون اولش.
«خیره به در آبی و رنگ و رو رفتهی نگهبانی، نفس عمیقی کشیدم و چند تقـ…»
آها آها، همین جاست! دقیقا همین جا بود که بدبختی من شروع شد.
میپرسید چطور؟ من میگم!
دانلود رمان آوارگان عشق
مدرسه در آرامش محض بدون معاون غرق شده بود و هر یک از دانش آموزان آزادانه به خرابکاری خود مشغول بودند و مدیر بی خبر و بیخیال از همه چی مشغول تماشای فوتبال خود بود تا این که ناگهان…
خیره به در آبی و رنگ و رو رفتهی نگهبانی، نفس عمیقی کشیدم و چند تقه بهش وارد کردم؛ چند قدم عقب رفتم و منتظر موندم تا باز شه که همون لحظه صدای کشیده شدن زنجیر اومد و بلافاصله در باز شد.
دستی به مانتوی سرمهای رنگم کشیدم و با نیم نگاهی به نگهبان پیر و خمیده مدرسه گفتم: سلام خسته نباشید! اَدیب هستم، از آموزش و پرورش مزاحم میشم؛ مثل اینکه قراره از این به بعد همکار باشیم.
یه تای ابروش رو بالا فرستاد و گفت: یعنی رفتگری؟
گیج و متعجب نگاهش کردم که گفت: بابای مدرسه؟
چشمهام رو گرد کردم و به خودم اشاره کردم و گفتم: به من میخوره بابا باشم؟
یکم خیره نگاهم کرد و گفت: مامان مدرسه؟
انگشت اشارهام رو بالا بردم و خواستم چیزی بگم که میون رمان طنز حرفم پرید و گفت: آها آبدارچی جدیدی!
حرصی نفسم رو بیرون فرستادم و گفتم: نخیر بنده ناظم و معاون جدید مدرسه هستم.
یه تای ابروش رو بالا فرستاد و از جلوی در کنار رفت؛ دستی به ریشهای سفید شدهش کشید و خیره به من گفت: پس همکار من نیستی! به نظر میاد جوون خوبی هستی، خدا بهت صبر بده!
گیج و متعجب از حرفهای پیچیدهش، اخم ریزی بین ابروهام نشوندم و داخل رفتم؛ از نگهبانی رد و وارد حیاط مدرسه شدم.
تو نگاه اول با دیدن اون همه پسر کُپ کردم اما خیلی زود به خودم مسلط شدم و با سرِ بالا از بینشون گذشتم.
از کنار هر کی رد میشدم یه چیزهایی زیر لب زمزمه میکرد که کم و بیش میشنیدم؛ یکی میگفت خواهرشه، یکی میگفت دوست دخترشه، یکی میگفت فامیلشه و خلاصه که هر کی یه چیز بلغور میکرد و من واقعا حرفهاشون رو نمیفهمیدم.
بدون اهمیت به حرفهاشون از پلههای مدرسه بالا رفتم و وارد ساختمون شدم؛ داخل هم مثل حیاط شلوغ بود و باز هم نگاهها به سمتم کشیده میشد.
پیشنهاد میشود
چرا تا نصفهست؟
نویسنده خسته نباشید
قلم زیبایی داشت و به دور از کلیشه بود
فصل دو داره؟ خیلی یهویی تموم شد که…
سلام. وقتتون بخیر باقی رمان پس کجاست ؟ جلد دوم داره ینی اخه نصفه بود….
چرا متن کامل نیست یهو به اتمام رسید؟:/
عالی بود😂😍
جلد دومش هم به صورت آنلاین گذاشته میشه و میتونید ادامش رو آنلاین دنبال کنید
خوندنش به شدت توصیه میشه💯💥👌
کی میاد جلد دومش هرچی تو نت میزنم حتی اسمشم نمیاره لطفا زودتر تمومش کننید و بزارید اینجا رمان واقعا عالی بود
بقیش کو؟
عالی بود عاااالییییی🤩
فقط کاش جلد دومش زودتر بزارید😢