خلاصه:
دانلود رمان آغوش غریب داشتم آروم از پله ها می اومدم پایین،اِنقدر آروم که اگه مورچه ای هم از کنارِ پام رد شد صدای پاهاشو بشنوم!هر پله ای که می اومدم پایین یه لبخند هم می نشست رو لبام،اما دقیقاً وقتی که فکر می کردم پله ی آخر رو دارم رد می کنم رامیلا داد زد و گفت:
-دیبا…نه…!
پاهام روی دو پله جلوتر رفت و افتادم.
صدای قدمهای تندِ رامیلا که داشت میومد به سمتم رو شنیدم و بعد صدای نگرانِ خودش پیچید تو گوشم:
-این کارا چیه آخه؟چرا قهرمان بازی درمیاری خواهرِ من؟
همونطور که سرم پایین بود گفتم:
-بالاخره که باید یاد بگیرم!
دستش نشست رو مچِ پام و حرف رو عوض کرد:
-درد میکنه؟
با اینکه می دونستم از قصد این سؤالو پرسید اما به روی خودم نیاوردم و گفتم:
-آره،یکمی!
با اون صدای مهربونش که خیلی دوست داشتم پرسید:
-می خوای ببرمت بیمارستان؟
-نه داداشی،فقط یکمی درد میکنه.
-مطمئن باشم؟
سرمو به معنیِ تأیید تکون دادم و بعد پرسیدم:
-راستی مامان کجاست؟
مکثی کرد و بعد گفت:
-با خاله رفته بیرون.
می دونستم برای چی هر روز با خاله میره بیرون اما بازم به روی خودم نیاوردم و گفتم:
-آهان.
به سختی از روی زمین بلند شدم و دوباره خواستم برگردم به اتاقم که رامیلا پرسید:
-می خوای کمکت کنم؟
سریع گفتم:
-نه نیازی نیست،خودم میتونم برم.
دستمو گرفتم به نرده ها و آروم رفتم بالا و نگاهِ نگرانِ رامیلا رو پشتِ سرم حِس می کردم. رمان عاشقانه وقتی رسیدم به دمِ درِ اتاقم،داخل شدم و درو بستم.بعد یه قطره اشک چکید رو گونه م و مچِ پام تیر کشید.با صدای بلند یاسمین رو صدا زدم که به ثانیه نرسیده اومد داخلِ اتاق و گفت:
دانلود رمان آغوش غریب
-جانم دیبا خانم؟
با صدای خش داری از بغض گفتم:
-لطفاً بیا آرایشم کن،می خوام برم بیرون.
مِن مِنی کرد و گفت:
-امروز بهتره استراحت کنید خانم،آخه…
-آخه چی؟
صدای هول و دستپاچه ش پیچید تو گوشم:
-آخه پاهاتون آسیب دیده،آقا رامیلا گفتن امروز تو خونه بمونید بهتره!
عصبی گفتم:
-اما من امروز کلاس دارم و کلی شاگرد منتظرِ منن.
مکثی کرد و بعد گفت:
-راستش آقا رامیلا زنگ زدن مؤسسه و کلاسِ امروزتون رو کنسل کردن!
بیشتر از قبل عصبی شدم و دِق و دِلیمو سرِ یاسمینِ بدبخت خالی کردم:
-بیرون!
از اتاق که رفت بیرون گریه م گرفت و دلم می خواست داد بزنم.دیگه از این همه مراقبت و وسواس خسته شده بودم،کاش زمان به عقب برمی گشت.
“فَریا”
دیگه نفسم داشت بند می اومد که ایستادم و همونطور که نفس نفس میزدم گفتم:
-کامبیز توروخدا ولم کن،من…من دیگه نمی تونم!
همونطور که از پله های عمارتِ بزرگش می اومد پایین خندید و گفت:
-قبلاً شجاع تر بودی کوچولو!
دستمو گذاشتم رو قلبم و گفتم:
-آره قبلاً شجاع بودم ولی الان ترسو شدم چون تو ترسناک شدی!
خنده از رو لبش محو شد.اومد نزدیکم،بی هوا یقه ی لباسمو گرفت و گفت:
-خیلی دیر فهمیدی که من ترسناکم!
قلبم از ترس اِنقدر تند می زد که صداشو می شنیدم!وقتی ترس رو تو چشمهام دید،یقه مو وِل کرد و محکم خوردم به دیوارِ پشتِ سرم.از درد به خودم پیچیدم که گفت:
-وقتی می ترسی دیگه فایده ای نداره،تاریخ مصرفت گذشته فَریا خانم!
حرفهاش مثلِ خنجر روح و قلبمو خراش می داد.اِنگار یه آدمِ دیگه شده بود،یه آدمی که دیگه من جایی تو دنیاش نداشتم.به سختی از جا بلند شدم و رفتم سمتِ مبل تا وسایلمو بردارم که جلوی روم ایستاد و پرسید:
پیشنهاد می شود
رمان عقیق فیروزه ای | فاطمه شکیبا(فرات)
رمان اسمش رو سام گذاشتم (جلد دوم رمان فرزند خاموش) | Fatemeh.M
رمان خوب وقشنگی بود