خلاصه:
دانلود رمان آسمان آبی دلمبا صدای گوشیم چشم از تلویزیون گرفتم. طبق معمول سارا بود. سلام سارا…سارا: سلام ریحانه خوبی؟ مرسی خوبم تو خوبی؟جونم عزیزم!به عادت همیشگیش، اول به سینما دعوتم کرد و بعد، شروع کرد به تعریف از دوست پسر مزخرفش!اما تو جواب پیشنهادش، نه قاطعی گفتم و
گوشی رو قطع کردم.این دختر هیچ وقت نمیفهمه،
همیشه وقتی کار از کار میگذره تازه متوجه می شه
چه اشتباهی کرده. گوشی رو روی مبل پرت کردم و به سمت اشپزخونه رفتم.
الان یه چایی میچسبه و بعدم خواب…
زیر کتری رو روشن کردم و به اپن تکیه دادم.
به اشپز خونه نگاهی انداختم،اشپزخونه ایی که
فقط با مامان پری قشنگ و مرتب بود، آشپزخونه
ایی که با مامان پری تمیز بود و برق میزد، زندگی
که با مامانم شاد بود. اشک تو چشمام جمع شد و یاد حرفا و کاراش افتادم…
-مامان…مامان.
با شنیدن صداش از آشپزخونه، به همون سمت
رفتم و کیفم رو کنار میز رها کردم.
-سلام مامان گلم خوبی؟
با لبخند جوابم رو داد. به شوخی دستی به پهلوش زدم و
قلقلکش دادم. چشم غره ای رفت که پرسیدم:
-ناهار چی داریم رییس؟
-قرمه سبزی!
-خوبه…
مامان:الان خوب نباشه چیکار میکنی!؟
با دیدن ژستی که گرفته بود و دست رمان عاشقانه به کمر واستاده بود خندم گرفت ورفتم جلو.
مامان: بسه بیا برو سر کارت.
با لذت نگاش کردم،ابراز علاقه بلد نبود ولی دل رحمیش کار
دانلود رمان آسمان آبی دلم
دستش می داد،کلا هم سالی ماهی می ذاشت آدم بوسش کنه اونم با زور….
باصدای کتری از فکر بیرون اومدم. اشکام رو پاک کردم
و لیوانی برداشتم و یه چایی خوشرنگ ریختم، رفتم رومبل
نشستم و مشغول دیدن برنامه های جذاب تلویزیون شدم.
صبح با صدای آلارم گوشی از خواب بلند شدم رمان جدید و به سمت دستشویی رفتم.
وقتی از دستشویی بیرون اومدم، متوجه صدای اس ام اس
گوشیم شدم.کله صبح هم ایرانسل ول نمی کنه.
گوشی به دست سمت تخت رفتم و مشغول خوندن شدم.
-خانم رفیعی سلام،احمدی هستم.میخواستم بگم دیگه از
امروز نیازی نیست مغازه تشریف بیارین، از این به بعد دختر
خواهر خانم یاری جای شما کار میکنن، فقط عصر برای تسویه
حساب تشریف بیارین.ممنون.
با بغض و تعجب روی تخت نشستم. یعنی چی دختر خواهر
خانم یاری جای شما کار میکنن؟ مگه من اینجا عروسکم از این طرف بذارنم اون طرف؟
با عصبانیت شماره احمدی رو گرفتم.
احمدی: سلام خانم رفیعی دانلود رمان آسمان آبی
-سلام اقای احمدی، ببخشید که مزاحم شدم، بابت پیامتون زنگ زدم.
احمدی:بله من می خواستم باهاتون تماس بگیرم
ولی گفتم شاید خواب باشین، خانم یاری مثل اینکه گفتن دختر خواهرشون جای شما میان…
-پارتی بازیه نه؟واقعا که…من مسخره ایشون
نیستم که هر وقت دوست داشتن منو بیرون کنن.دانلود رمان آسمان آبی
احمدی:میدونم حق دارین ولی چاره ای نیست،
ایشون صاحب مغازن، ماهم زیر دست ایشون.
-نخیر من قبول نمیکنم.
از لحنم خندش گرفت.
احمدی:خانم رفیعی،حالا چه فرقی میکنه، چه الان چه سه ماه دیگه.
-از نظر شما فرق نداره برای من فرقش زمین تا اسمونه، من هنوز سه ماه از قراردادم مونده. اینطوری که نمیشه من الان میام اونجا. خدافظ.
-باشه پس خدافظ
پیشنهاد می شود
رمان جنگجویان گورج (و اتحاد با شیاطین) | nazy.8
رمان جالبی بود. هرچند روند داستان قابل پیشبینی بود و دختره و پسره زود به هم رسیدن و اصل ماجرا مشکلات بعد ازدواجشون بود. اگر توی رمان خوندن سریع هستین و وقت ازاد زیاد دارین و رمان تاپی نمونده ک نخونده باشین، برای وقت گذروندن خوبه