تو میروی و میروی و میروی…و بگذار پوزخند آخر را من نصیبت کنم!به خیالت رفتی و مرا با روح مرده و قلب تکهتکه شدهام جا گذاشتهای؛اما، بازی آخر را باختی! چون نفهمیدی آنقدر خودم را به تو کوک زدهام که رفتنت، هست و نیست مرا می برد…!چیزی برای جا ماندن نیست!نبودنت مرا به آن جا کشانده است که هر بار ابر تیره در آسمان می بینم، قسمش میدهم نبارد! مبادا باز بوی نم خاطرات بلند شود…!?
***
میدانی جان من؟!
عجیب نیست که صبحهایی که بیدار میشوم را با چشمان خون شده آغاز می کنم؛
من عادت دارم شبهای بی تو ساعتها خواب پیاز خُرد کردن بببینم!?
***
زمانی که رفتی، بهار هم رفت!
و من حالا سالها است در زمستان ماندهام!
نگاهم به آخرین آدمبرفی در حال آب شدن است.
نه! اینجا خورشیدی نیست…
فقط آدمبرفیها هم، همپایم اشک ریختند برای بهار رفتهشان!?
***
چه بودی و که بودی نمیدانم!
من فقط میدانم نبودنت مرا هیچ کرده است!
هیچ…!?
***
کیلومترها از تو دورم.
اما،
هنوز هم قلبم در همان حوالیها، در پی چشمان تو میگردد…!?
***
جان جانان آمدی؟!
حالا که آمدی خودت بگو…
بگو چرا باید تمام شعرهای عالم به این تکه ختم شوند که حالا چرا؟!?
***
این مردن هر روزه تاوان چیست؟!
دل دادنم یا دل بریدنت؟!?
***
دروغ است!
زندگی پنج حرف ندارد!
دو حرف دارد:
«ت، و»?
دانلود دلنوشته ویران دل است
میگویند خندهی یار، زندگی است!
پس من چرا هر بار جان دادم؟!?
***
دهخدا تو را نمیدانست!
مگر نه جلوی واژه مسکن درد مینوشت:
“تو”?
***
من گنجشکی بودم که در آسمان چشمانت پرواز عشق میکردم؛
حیف…!
نیاموخته بودم انتهای هر پرواز سقوط است!?
***
ن برای تو از باران گذشتهام…
سیل شدهام!
ولی باز هم در خاطراتت شعله میکشم!?
***
نگاه کردنت، جانم را از این کالبد خاکی بیرون میکشد…
نگاه نکردنت بیشتر!?
***
گریههایم را پس بده!
سنگینی این غم را، بغضهای مادر مرده نمیتوانند بر دوش بکشند!
اینچنین آتش گرفتن و سوختن،
سیل میخواهد…?
***
پرسیدی اگر چراغ جادو داشتم سه آرزویم چه بود!
حالا میگویم:
-«دستانت را داشتن!»
-«دستانت را داشتن!»
-«دستانت را داشتن…!»
***
رفتی!
لااقل میگذاشتی بیایم بدرقه…
هر چه باشد و نباشد روزگاری حکمران قلبم بودهای؛
و بگذار صدایش را در نیاورم!
که هنوز هم هستی…?
***
خدا بیامرزد دلم را…
دل خوبی بود!?
***
من و شب و اشک،
بعد از رفتنت، مراعات نظیر خوبی شده ایم!?
***
لااقل میگذاشتی کفن دلم خشک شود!
بعد کارت عروسیت را میفرستادی…?
***
او شکست!
مرا،
دل را،
غرور را…!
من هم به تلافی،
شکستم!
شیشه را،
آینه را،
بغض را…!?
دلنوشته های کاربران انجمن یک رمان:
دلنوشتهٔ زبان دل | آتوسا رازانی کاربر انجمن یک رمان
دلنوشتهی آرام جانم | ӍAHSA کاربر انجمن یک رمان
دلنوشتۀ صندلی انتظار | REIHANE_F کاربر انجمن یک رمان