انگشتم را دور کمر فنجان نسکافهام میکشم کتاب عروس شب را میبندم ومیگذارم کنار دستم، وبه منظره زیبای برفی خیره میشوم، چقدرسخت گذشت خزان پاییز؛ هر ثانیه ساعتی وهر ساعتی ماهی وهر ماهی سالی گذشت، ولی هرچه که بود گذشت باتمام سختی و دلتنگی و انتظارش…
آری همین است تا شقایق هست زندگی باید کرد…
به همین شقایقی که سهراب گفته است سوگند که توبر خواهی گشت، من به این معجزه ایمان دارم. درانتظار پایان فصل سردم هستم که لحظه هایش ازخزان وغم ودلتنگی پراست. چشم انتظار پایان فصل زمستانم هستم که غنچه هایم به گل تبدیل شود. ای که فصل غمم رامیبینی، ماهم بهاری داریم. این نیز بگذرد…
میدانی قصه لیلی را؟!
کاغذ و قلمم رابر میدارم وداستان لیلیهای سرزمینم را مینویسم تا بخوانی وبدانی…
“به نام خدای لیلی ومجنون ها”
من، لیلی دختری ازتبار احساسات درقفس سرنوشت محبوسم، کاش روزی آزاد شوم کاش لیلیهای زمین همگی آزاد شوند…
خداوند که میخواست لیلی بسازد مشتی خاک از روی زمین برداشت، ازخود بر او دمید. و لیلی پیش ازآن که خود باخبر باشد عاشق شد
سالیانیست که لیلی عشق میورزد. لیلی باید عاشق باشد. زیرا خدا در او دمیده است و هر که خدا در او بدمد؛ عاشق میشود.
لیلی نام تمام دختران زمین است؛ نام دیگر انسان.
خدا گفت: به دنیایتان میآورم تا عاشق شوید. آزمونتان تنها همین است: عشق…
وهرکه عاشقتر شد؛ نزدیکتر است. پس نزدیکتر آیید؛ نزدیکتر. عشق کمند من است. کمندی که شما را پیش من میآورد. کمندم را بگیرید.
و لیلی کمند خدا را گرفت.
خدا گفت: عشق فرصت گفتگوست. گفتگو با من. با من گفتگو کنید. و لیلی تمام کلمههایش را به خدا داد. لیلی همصحبت خدا شد.
خدا گفت:
“عشق همان نام من است که مشتی خاک را بدل به نور میکند و لیلی مشتی نور شد در دستان خداوند.”
خدا گفت: لیلی یک ماجراست، ماجرایی آکنده از من. ماجرایی که باید بسازیش
شیطان گفت: تنها یک اتفاق است. بنشین تا بیفتد
آنان که حرف شیطان را باور کردند، نشستند و لیلی هیچ گاه اتفاق نیافتاد
مجنون اما بلند شد، رفت تا لیلی را بسازد
خدا گفت: لیلی درد است، درد زادنی نو، تولدی به دست خویشتن
شیطان گفت: آسودگیست. خیالیست خوش
خدا گفت: لیلی، رفتن است، عبور است و رد شدن
دانلود دلنوشته هیپنوتیزم سرنوشت
شیطان گفت: ماندن است. فرو ریختن در خود
خدا گفت: لیلی جستجوست. لیلی نرسیدن است و بخشیدن
شیطان گفت: خواستن است. گرفتن و تملک
خدا گفت: لیلی سخت است. دیر است و دور از دست
شیطان گفت: ساده است. همین جا و دم دست
و دنیا پر شد از لیلی های زود. لیلی های ساده اینجایی. لیلی های نزدیک لحظهای
خدا گفت: لیلی زندگی است. زیستنی از نوعی دیگر
لیلی جاودانه شد و شیطان دیگر نبود
مجنون، زیستنی از نوعی دیگر را برگزید و میدانست که لیلی تا ابد طول میکشد
لیلی گریه کرد
لیلی گفت: امانتیات زیادی داغ است. زیاد تند است
خاکستر لیلی هم دارد میسوزد، امانتیات را پس میگیری؟
خدا گفت: خاکسترت را دوست دارم، خاکسترت را پس میگیرم
لیلی گفت: کاش مادر میشدم، مجنون بچه اش را بغل میکرد
خدا گفت: مادری بهانه عشق است، بهانه سوختن؛ تو بیبهانه عاشقی، تو بیبهانه میزسوزی
لیلی گفت : دلم میخواهد، ساده، بیتاب، بیتب
خدا گفت: اما من تب و تابم، بی من میمیری
لیلی گفت: پایان قصهام زیادی غم انگیز است، مرگ من، مرگ مجنون، پایان قصهام را عوض میکنی؟
خدا گفت: پایان قصهات اشک است. اشک دریاست؛
دریا تشنگی است و من تشنگیام، تشنگی و آب
پایانی از این قشنگتر بلدی؟
لیلی گریه کرد. لیلی تشنهتر شد
خدا خندید
خدا گفت: زمین سردش است. چه کسی میتواند زمین را گرم کند، لیلی گفت: من
خدا شعلهای به او داد. لیلی شعله را توی سینهاش گذاشت. سینه اش آتش گرفت
خدا لبخند زد. لیلی هم
خدا گفت: شعله را خرج کن. زمینم را به آتش بکش
لیلی خودش را به آتش کشید. خدا سوختنش را تماشا می کرد
لیلی گر میگرفت. خداحافظیکرد
لیلی میترسید. میترسید آتشش تمام شود. لیلی چیزی از خدا خواست. خدا اجابت کرد
مجنون سر رسید. مجنون هیزم آتش لیلی شد. آتش زبانه کشید. آتش ماند. زمین خدا گرم شد
خدا گفت: اگر لیلی نبود، زمین من همیشه سردش بود
دلنوشته هایی از دل کابران یک رمان
دلنوشتهی هالهی سیاه | Hadis.ka کاربر انجمن یک رمان
دلنوشته نبض قلم | آتوسا رازانی کاربر انجمن یک رمان
سفید، سیاهترین رنگ است|*AFSOON* کاربر انجمن یک رمان