شاید نباید انقدر ناامید به زندگی نگریست.شاید قلمم تلخ باشد، حتی برای خودم!اما انقدر حس مرگ را میچشم که بالاتر از سیاهی را میبینم.با اینهمه مرگ، باز هم قول میدهم فقط برای سایهام بنویسم، سایهجان سلام! گاهی مرگ را با تمام استخوانهایم میچشم و بعد از آن، حیرت میکنم از زنده ماندنم! گاهی با خود فکر میکنم آیا من واقعاً زنده هستم؟ آیا روزی چندبار مرگ، کافی نیست برای اتمام این بازی؟ چندبار قرار است از پرتگاه ذهنمان احساساتمان سقوط کنند؟!
چند بار لازم است اعتمادهایمان را به دار بیاویزند تا تمام شود این زندهماندن کلیشهای؟!
چرا شادبودن را به ما یاد ندادند؟!
چرا ذهنم پر شد از حال بد و چهرهٔ سیاه ناامیدی؟!
حس مرگ را با سلولهای زنده، به جانخریدن هم عالمی دارد…!
زندهبودن یعنی چه؟! یعنی نفسکشیدنهای ممتد و قلبِ زننده؟! چرا حس میکنم زندهای مملوء از مردنم؟! چرا بوی مرگ میدهم؛ اما قلبم هنوز هم میزند؟ نفسهایم هم یکی در میان، هرچند با بغض و تمنا نیامدن اما هنوز هم میآیند و میروند…
زندهای بدون آن که زندگی کند، در سلول تنهاییهای خود قرنطینه شده و حبس ابد و یک روز بر تمام شادیهایش زدند…
او هم بیماریست، بیماری مبتلا به مرگ… هیچکس حاضر نیست دست او را برای لحظهای لمس کند…
بوی گند بغض و خستگی، همهجای اتاق را گرفته!
ناامید و عزادارِ روح از دسترفتهاش است؛
دانلود دلنوشته زندهای بدون زندگی
روح به قتل رسیدهاش…
هرروز بیشتر از پیش برای آن زار میزند و جیغهای خفه میکشد… شیون و زار اما، فایدهای برای او و حال زارش نخواهد داشت؛ روحش مرده و او حال زنده است! آری زنده؛ اما جنازهٔ روحش در حال تجزیه!
پس از او نپرس چرا بوی جنازه میدهد! از او نپرس چرا گریستن را تمام کرده و فقط زهرخندهایش را میزند. از او نپرس چرا این زهرخندهها، طعمشان طعم نفرت و بغض میدهد… او دیوانهای شده است که هیچکس را دوست ندارد… هیچکس را نمیخواهد! همه را یک شبه، همانشب که روحش مُرد، به خاک سپرد؟
حال، او زندهایست که درونش قبرستانی مملوء از صدها قبر است.
***
«خوببودن»، به دور از من و مثل من است!
«خوببودن» واژهایست پر از حس غریب، پر از ناشناختههای متوالی…
«خوببودن» خیلی وقت است که از حال ما به دور است؛
به راستی که هیچکدام یادمان نیست کِی واقعا خوب بودیم!
به ما خوببودن را یاد ندادند! چه در حالمان، چه در رفتارمان، چه در گفتارمان…
به ما یاد ندادند حال خوب چیست. همان است که راهبهراه این حالهای خراب را خوب میدانیم؛
دنیای حرفها، پر شده از دروغهای نفرتانگیزِ «خوبم»! تو واقعا کِی خوب بودی؟! کِی خوب میشوی؟! برای چه خوب نیستی؟!
اینها همان سوالهاییست، که یادمان ندادند برای پاسخ به آنها چه کنیم؛ اما زندگی گاهی، هر روز، کوباند در سرمان بیسوادیمان را…!
هیچکس نفهمید! زندگی یک معلم بیرحم و رقتانگیز است، که شاگردانش، یکی پس از دیگری با سری افتاده مشروط میشوند.
در کلاس درس زندگی آنهایی که اول بودند، همیشه اول مانده؛ و آن تجدیدیها، دیگر پا در سال بعد نمیگذارند و هیچوقت قرار نیست پاس شوند. نفرت شاگردانش هرروز، بیشتر از روز پیش افزون میشود.
اما زندگی رحم ندارد! یکصفحه از x را جلویت گذاشته؛ منتظر است مجهولهای زندگیات را یکی پس از دیگری پیدا کنی.
دلنوشته های انجمن یک رمان:
دلنوشته از سرایت بداهه می گویم |sanam_gh_کاربر انجمن یک رمان
سفید، سیاهترین رنگ است|*AFSOON* کاربر انجمن یک رمان