من.دست به قلم میشوم، تا هرآنچه که در ذهنم فوران میکند را به قلم در آورم! از بن جان، دست به قلم میشوم.. مینویسم از خوشیها، طنزها، غمها، عاشق شدنها! و در نهایت مینویسم از هرآنچه در زندگی پر از فراز و نشیبمان است!من کسی هستم، که مانندی ندارد… .من، دل نمیبندم… .دل نمیشکنم! عاشق نمیکنم! من کسی هستم، که برای خود، آیندهای پاک و درخشان، با موفقیتهایی وصفناشدنی میسازم… .
در گوشهای از دنیای عریض زندگی میکنم، بیسر و صدا! ولی در کوشش ساختن جهانی بزرگ، در آینده برای خود هستم!من عاشق هستم… .
عاشق پدری که هر روز و شب بوسهای پرمهر، بر پیشانیام میزند!
عاشق مادری که برایم زحمتهای زیادی کشیده است؛ مادری که مهربانانه میزند بو*س*ه بر صورتم!
عاشق خواهری که هوایم را دارد، انیس من است؛ شریک دردها و خوشحالیهایم است… .
عاشقِ برادری که همانندِ کوه پشتم است و مواظبم است!
و در نهایت، عاشق درسی که زندگی و آیندهام را میسازد… . الان حالت خوب است؟!
در چه حالی؟عشقمان را فراموش کردهای؟!
خاطراتمان را چه؟همان روزهایی که کل شهر را دور میزدیم!
بیوفا، چطور توانستی؟!من، عشق را با تو میدیدم!
امان که دل پسران از جنس سنگ است! شب بود، بر رویِ کنارهٔ پنجره نشسته بودم و به آسمان شب مینگریدم… .
ماه، همچون یک مروارید باارزش و تک، و همچنین نایاب در دل شب خودنمایی میکرد… .
ستارهها در دور آن گرد آمده بودند و زیبایی او را چند برابر میکردند… .
آهی کشیدم و زمزمه کردم:
دانلود دلنوشته دست به قلم میشوم
«خدایا، دلم گرفته… .من الان باید بهترین زندگی رو داشته باشم. خدا جونم اون تنهام گذاشت!»
ناگهان صدایی میآید، معلوم نیست از کجا!
-«اون ارزش تو رو نداشت، توکلت به خدا باشه. آیندهٔ خودت رو بساز، بیخیال زندگی کردن نشو. تو فرصت داری! فرصت بزرگ کردنِ خودت رو! تک و تنها! اونقدر قوی باش، به تنهایی خودنمایی کن و زندگیت رو از سر بساز! تو میتونی تنها باشی، ولی بهترین زندگی رو برای خودت بسازی؛ مغرور باش. مثل ماه، تک باش، بذار هزاران نفر مثل ستاره دورت رو پر کنن، ولی تو توجه نکن به اونها. تک باش!» من دختریام از جنس خوبی!
از جنسِ وفاداری!از جنس عشق!از جنس مروارید! من منزهام!
عشق تو را میپرستم!من به عشق تو احترام میگذارم!
زیرا، تویی که صاحب جان و مال من شدهای؛ عشقِ من… .خاطرهای از عاشق شدنم میگویم:
-«همیشه، و هرلحظه که تو را میدیدم قلبم دیوانهوار میزد!
خجل میشدم!دست و پایم را گم میکردم!
کم میآوردم، کم آوردن در قانون من محال بود!دلم بیتاب میشد!
عقلم از کار میافتاد!و دلم لبریز از عشق میشد!
وقتی که معنی اینها را فهمیدم؛ فهمیدم یک دل نه، صد دل نه، هزار دل نه! بی شمارش دل عاشق شدهام!»
از وفاداری و عشق گویند، گویم تو عشق!
از مهربانی و محبت گویند، گویم مادر! از زحمت، سختی، تلاش و خوبیِ فراوان گویند، گویم پدر!
از انیس بودن، پرمهری و دلرحمی گویند، گویم خواهر! از غیرت، مردانگی، و محافظ بودن گویند، گویم برادر!
پیشنهاد های که خالی از لطف نیست
دلنوشته آنچه از دل برآید | sama_shams
دلنوشته دلبر بهنجار | roro nei30
دلنوشتهی من حالم خوب است | آرزو توکلی