روزها میگذرد.شبها میگذرد.سالها میگذرد.اما خاطراتی که برایم ساخت،نه باد و نه به یاد سپرده میشوند.چه شد که اینگونه بر دیوارههای یادم هک شد؟چه شد که اینگونه با من عجین شد؟چه شد که اینگونه زمستانم را سپید کرد؟دوباره آمدی!مثل همیشه سوز و سرمایت پیش از خودتمهمان قلبم شد…زمستانم! زمستانم!دیگر نایی برای التماست ندارم… چه قدر میخواهی با رفت و آمدت، با تکرار خاطراتت، با هر بار مهمان شدنت به قلبی که دیگر با خلق تو خو گرفته آزارم دهی.
***
قبول است.
دیگر انکار نمیکنم.
انکار نمیکنم که چه لحظات نابی برایم آفریدی… لحظاتی که از عسل شیرینتر بودند برایم.
لحظاتی که از عشق لبریز بودند برایم
و لحظاتی که… حال چیزی غیر از پوچ بودنشان برایم نمانده.
***
زمستان!
یادت میآید چه قدر تو را دوست میداشت؟
نمیدانم چرا، ولی دلیل آن موقعی که من عاشقانه دوستت می داشتم و چشم به راهت بودم،
فقط و فقط او بود… او.
***
یادت میآید اولین جمعهی دی ماهت را…؟
آن روز،
برای اولین بار بود که چشمانش در چشمانم گره خورد.
روزی که با تمام شدنش آغازی بود برای فکر و خیال دخترانهام… .
***
همهی شبهایم را،
تکتک ثانیههایم را،
با فکر کردن به او سر میکردم… . رویاهایی که فقط در رویا تداعی میشدند.
افسوس!
***
شاید در کنار تو،
باید سرنوشت را هم محاکمه کنم… .
چرا که اگر شاهزادهی خیالاتم را بر مسیر زندگیام قرار نمیداد حال اینگونه نبودم… .
دانلود دلنوشته خواب سپید
باز هم در روزهای سردت پایَش را روی قلبم گذاشت و دوباره مرا از خود بیخود کرد… .
آنقدر آمد و رفت که دیگر رَد پایش را روی بند بند وجودم باقی گذاشت… .
***
برق چشمانش را هیچگاه فراموش نمیکنم… .
زمانی که برفهایت زمین را میپوشاند بدون اینکه چشم از زمین سفید پوش بردارد، دستهایم را در دستانِ گرمش میگرفت و مرا با خود همراهِ قدم زدنش میکرد. چه قدر دل انگیز بود، چه قدر شیرین بود. چه قدرهایی که شاید زبانم قاصر است از گفتنشان… .
***
زمستان حال اوّلین جمعهی دی ماهت آغاز شده اما دریغ از ذرهای امیدواری،
دریغ از ذرهای عشق،
دریغ از ذرهای گرما… .
***
میگویند:«باد آورده را باد میبرد»، اما تو او را آوردی و او را هم با خودت بردی،
بیسر و صدا.
زمستان این بود نتیجهی آن همه قول و قرار؟
این بود؟
***
قرار بود تا ابد زمستانش را یکی به یکی با من سپری کند پس چرا حال در کنارم نیست؟
چرا باید به تنهایی با سرمایت سر کنم؟
چرا؟
***
فکرم با دنیایی از سوال خاک خورده است.
حال کجاست؟
با که میگردد که حتی لحظهای فکر من در ذهنش خطور نمیکند؟
چه شد آن همه خاطرات؟
نکند که همهی آنها را به باد فراموشی سپرده باشد؟
نکند عطر موهایم را… خیر باور نمیکنم. عشقمان بیشتر از آنی بود که بشود با یک اشاره از یاد برود… .
***
سالهاست که تکتک این کلمات را با خود میگویم و هر بار در یک سوال میمانم. «مگر آن جانشین چه گونه نگاهش کرد که از من از تمام یادگاریهایی که بینمان بود غافل شدم؟»
***
گیجم…
مثل اسفند که معشوقهی زمستان است؛
اما…
همه میخواهند دستش را در دست بهار بگذارند!
دلنوشته های انجمن یک رمان:
دلنوشته از سرایت بداهه می گویم |sanam_gh_کاربر انجمن یک رمان
سفید، سیاهترین رنگ است|*AFSOON* کاربر انجمن یک رمان
لینکهای دانلود به درخواست نویسنده پاک شد
بسیار بسیار عالی، فوق العاده، محشررر♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡