همه چیز در هوا معلق است. سنگ از آسمان میبارد، زنبورها در حال ساختن مواد مذاب هستند.الماس از دهانه آتشفشان بیرون میزند و مردم برای گرم کردن خود در حال سوزاندن پولهایشان هستند. جهان نیز دیوانه شده است. و به راستی چه مدت زمان تا دیوانه شدن جهان باقی مانده است؟ هزاران چهره آشنا در اطرافم مشاهده میکنم؛ انسانهای خوب، بد و زشت. عشقهای ناب و حتی سرنوشت! مردم در حال تلاشند تا دنیایی بهتر از حالا بسازند. شب و روز کار میکنند تا زندگیبهتری داشته باشند.
اما درست زمانی که بهترین چیزها را در زندگی به دست آوردند، از دنیا میروند.
این حقیقت را باور دارم
اما به راستی جهان دیوانه است! مکانهای فرسوده،
چهرههای فراموش شده، باورهای غلط،
انسانهای از دست رفته، همه و همه در گیر مسابقهای به نام زندگی هستند.
بدون هیچ حرفی، بدون هیج کلمه ای، از پشت پرده ای از اشک در حال تماشایشان هستم؛
اما دوست ندارم متوجهم شوند. سرم را پنهان میکنم. این همه تلاش برای هیچ!
این همه غم برای هیچ! این همه کشتار برای نابودی! و به راستی جهان موجودی عاقل است؟
شما چه فکر میکنید؟من کمی عشق پیدا کردم؛
من کمی درد پیدا کردم؛من غم را به چشم دیدم و شادی را تجربه کردم.
اما میدانید، من در کنار همه این ها هنوز یاد نگرفته ام زندگی کنم. برای هیچ و پوچ میجنگند؛
دانلود دلنوشته جهان دیوانه
برای هیچ و پوچ میمیرند و شاید در بین این، دو اتفاق برای برنده شدن و پشت سر گذاشتن همین پوچی ها جشنی بزرگ بر پا کنند. نمیتوانم درکشان کنم. میتوانند شاد باشند، اما همه چیز را برای خود سخت میکنند.
میتوانند پیروز باشند، اما به یدک کشیدن عنوان بازنده راضی هستند.
میتوانند بگیریند، اما میگویند این کار نشانه ضعف است.
در بین سگ صفتانی زندگی میکنند که سگ را نجسمیدانند و… .
بیخیالشان! این انسانهای دیوانه قابل درک نیستند و قسمت بد ماجرا اینجاست که خودم هم یکی از آنها هستم.دردهایم را فراموش کن!
همچون که من حرفهایت را به پاس دیوانه بودنت فراموش کردم.
اصلا من نیز دیوانه ام!
آری! از این دیوانه فاصله بگیر! میتوانم زندگیت را نابود کنم. همان زندگی بیارزشی که در گذشته لعن و نفرینش میکردی.
میتوانی بروی؟
برو! دیگر بودن دیوانه وارت، در چشم منِ دیوانه زیبا نیست… . یکروز صبح، از خواب برمیخیزم و کول بار سفرم را جمع میکنم.
و اما مقصد؟! هیچکس نمیداند مقصد کجاست و اگر راستش را بخواهید حتی خودم هم نمیتوانم درست راهنماییتان کنم.
اما قول رفتن را از حالا در گوشتان زمزمه میکنم.
مطمئن باشید! من یک روز خواهم رفت… . بهترین رویایم، رویایی بود که در آن جان میدادم!
میدانید مردن در جهانی که جز بیهودگی و ترس چیزی برایم نداشته است؛ حتی در خواب نیز دلنشین است. سخت است بودن و در عین حال نبودن! میدانید دوراهی عجیبیست؛ انتخاب مرگ یا زنده ماندن!
دیگر توان ادامه دادن ندارم و درست در مقابل این بی هدفی دلیل هایی برای زندگی ایستاده اند: خانواده، دوستانم و… .
چکار باید بکنم؟
اصلا چکار میتوانم بکنم؟
من دیوانه در این دنیای دیوانه حبس شده ام و قسمت بد ماجرا اینحاست که هر یک از ما قصد داریم اثبات کنیم که دیگر دیوانه نیستیم!
دلنوشته هایی دیگری که حرف دل شماست: