در کوچه پس کوچههای شهر دنبال تو میگردم. هرگاه به یاد تو میافتم نفسهایم به شماره میافتند. به پاتوقمان میروم. همان تنه کوچک درخت وسط درختهای بهم پیچیده. درختها سر در سر هم کلبه کوچکی برای عاشقانههایمان درست کردهاند. روی تنه درخت مینشینم. به یاد گیتار چوبی قهوهای رنگات که عجیب با چشمانت ست شده، گیتار چوبی دیگری درست میکنم. توده بزرگی به نام بغض از وقتی رفتی گریبان گیرم شده و قصد رفتن ندارد. بدون تو نفس کشیدن سخت و زندگی دردناک است!
بیقرار شدهام این روزا، خود را به بیخیالی زدهام شاید کمی، فقط کمی آرام بگیرم؛ اما افاقه نمیکند. دلی که تنگ تو شده، با دیدن تو آرام و قرار میگیرد.
هر چه میکشم از دل زبان نفهم است. وقتی خواست در را به روی عشق باز کند، صد بار به او گفتم بعد که رفت چه میخواهی کنی؟ هی گفت نمیرود. دیدی رفت؟ رویت سیاه شد؟ دیدی شکستی؟
کاش نمیگفتم بدون تو میمیرم! کاش نمیگفتم چشمانت دنیای من است!
کاش نمیگفتم!
همه را از من دریغ کردی، چقدر بیرحم شدهای این روزها!
من دیوانگی کردن را با تو دوست دارم، بدون تو دیوانه شدن تهش مرگ است و مرگ!
زیر نم نم باران قدم میزنم. چه زیبا بود اگر اینجا بودی. دست ظریف و کوچک من را توی دستان بزرگ و مردانهات قفل میکردی و
دانلود دلنوشته تو
قدم زنان کل شهر را گز میکردیم. من با پای برهنه در انتظارت مینشینم تا با تو قدم بزنم؛ اما صد افسوس که نیستی، من در نبود تو پژمرده شدهام.
زیر باران قدم میزنم. گلی بر شاخه میچینم و میبویم. در وجودم عطر تو میپیچد. انگار کنار منی! میخندم. دستهای سردم را در دستان گرمت میگیری و لبخند میزنی. زیر باران قدم میزنیم. تو میخندی، من میخندم. نگاهم قفل نگاهت میشود. ناگهان نگاهت طوفانی میشود. دستم را رها میکنی. صدایت میزنم؛ اما تو بیرحمانه از من دور میشوی. آنقدر دور که نمیتوان گفت. به جای خالیت خیره میشوم و بغض امانم نمیدهد.
میروم، میروم، باز هم میروم. چمدان به دست و با چهرهای خسته میروم. با صدای خورد شدن برگهای زیر چکمههایم میروم. با صدای رعد و برق که برای بدرقه من آمده میروم. با صدای باران که خاطراتم را زنده میکند، میروم. با گل سرخی در موهایم که روز آشناییمان به من هدیه دادی میروم. با زخم زبان عابران میروم؛ «میروم از پس این قصه به جایی برسم. رفتنم مصلحتی نیست، بدان مجبورم!»
پک عمیقی به سیگارِ توی دستم میزنم. چشمه اشک در چشمانم میجوشد و قطره اشکی روی گونهام جاری میشود. شهر زیر پایم بود. به هر نقطهای مینگریستم او را میدیدم. گویی او آنجا بود. ل**ب پرتگاه ایستاده بود. با ذوق و کمی دلخور به طرفش پر کشیدم. لبخند زد. خندیدم. دستش را به طرفم دراز کرد. یک قدم جلو رفتم. سنگ ریزههای زیر پاهایم به پایین سقوط کردند. توجه نکردم و دستم را دستش گذاشتم. خواستم قدمی دیگر بردارم که ناگهان همه چیز چرخید. چرخید و چرخید و چرخید. به جای خالیاش نگاه کردم. همهاش توهم و خیال بود!
من به تَوَهُم هم راضیام، خیالت هم آرامم میکند.
دلنوشته های پرطرفدار انجمن :
دلنوشتهی مثبت منفی | Salva کاربر انجمن یک رمان
دلنوشته نبض قلم | آتوسا رازانی کاربر انجمن یک رمان
پروازِ مترسک|mehrabi83 کاربر انجمن یک رمان