تقویم من بدون تو شاهد هیچ بهاری نیست.از وقتی از شهر بهاری من کوچ کردی و رفتی،تمام درخت های قلب یخ زدهام؛ زرد و خزان شدند و سیل باران پاییزی، کل قلبم را فرا گرفت.بدون تو این بهار که سهل است؛تمام بهار های تقویم عمرم، هیچ وقت سبز نخواهند شد!مرگبار است.رفتن کسی را به چشم دیدن و دم نزدن!فاجعه است…دادنش به دیگری و نبودنش در زندگی و روزمرگیهایت!
مرگ است…
دیگر حتی صدایش را نشنوی؛ نفسهایش را حس نکنی؛ دستهایش را لمس نکنی!
تمام اینها برای ادمی مثل من چیزی جز مرگ را رقم نمیزند.
میبینی مرگ چه قدر راحت میتواند رخ بدهد؟!
مرگی که در بیداری آدم را اسیر خودش میکند!
مرگ زنده!
یک مرگ از جنس زندگی!
***
ساعت از نصف شب هم گذشته است.
خواب به چشمهای کوفتیام نمیاید.
انگار سالهاست خوابیدهام و الان که بیدار شدهام، هیچ میلی به خوابیدن ندارم.
نمیدانم این بیخوابیها از کی مهمان چشمهای مزخرفم شدند!
نمیدانم چه زمانی چشمهایم وقت کردند که حقیقت را ببینند و دیگر روی هم بند نشوند!
شاید حقیقت ها را دیدن آنقدر تلخ بوده که چشمهایم را زدند!
شاید تلخی حقیقت خواب چشمهایم را سوزاندند و خواب را از چشمهایم فراری دادند.
بالاخره کم چیزی نیست!
تو را با دیگری دیدن؛ کم حقیقت تلخی نیست!
من مطمئنم چشم که سهل است!
این حقیقت جانم را هم میسوزاند!
همانقدر بیرحمانه!
همانقدر ظالمانه!
دانلود دلنوشته تقویم بی بهار
باران میبارد.
پاییز بالاخره از راه رسیده و سایه سردش را روی این شهر انداخته است.
هرچند قلب من هنوز که هنوز است پاییز مانده و تغییری نکرده است!
باران بیوقفه میبارد.
بوی باران و بوی قهوه و بوی پاییز، خبر از حادثهای تلخ را میدهند.
حادثهای که بعد رفتنت اتفاق افتاد.
حادثهای که شک ندارم بعد از شنیدنش، باورت هم نمیشود!
من از وقتی که تو رفتی…
یعنی از پاییز همان سالی که تو عزمت را جزم کردی برای رفتن، کلا یک آدم دیگر شدم!
و این حادثه؛ یک کشته و یک زخمی بر جای گذاشت!
کشتهاش من شدم و زخمیاش قلب بیچارهام که برای داشتنت از همه چیز و همه کس گذشت!
پس حالا دیدی حادثهی تلخ بعد رفتنت را؟!
اصلا چرا دارم اینها را به تو نفهم میگویم!
شاید چون پاییز بود و اولین بارانش یادم افتاد که تعریف کنم.
که بدانی.
که بفهمی.
با هیچ پاییز و بهاری، دردت کم رنگ نمیشود!
هر چند سال که بگذرد…
هنوز هم قهوههایم را کنار پنجره باران زده پاییز مینوشم و حادثه رفتنت را بارها مرور میکنم.
بارها و بارها…
***
بهار هیچ وقت قرار نیست از راه برسد.
حتی با تحویل شدن سال جدید بهاری قرار نیست مهمان دل پاییزی من بشود.
پاییز سنگین این دل من، هیچ وقت به بهار تبدیل نخواهد شد!
نه با عوض شدن تقویم؛ نه با عوض شدن سال؛ نه با عوض شدن ماه.
قلب زرد و خزان دیده من، دیگر بهار را نمیپذیرد چون برایش یک شوخی بیش نیست.
هه!
چه کسی میداند چرا دیگر دل من هیچ بهاری را نمیخواهد؟
اصلا چه کسی راز مهالود و باران دیده این قلبم را میداند؟
اصلا از کجا میخواهد بفهمد که پشت این صورت خندان، چه غمی زندانیست؟
شاید هم من اشتباه فکر میکنم!
شاید فقط تو میدانی که پشت هر لبخند خزان دیده من، چه بارانی پنهان شده است!
شاید بهار من تو بودی که هیچگاه، دیگر به قلب سرد و رنگ باخته من قدم نگذاشتی و بهار را به من هدیه ندادی!
شاید تو دلیل پاییز من شدی!
چه کسی میتواند بفهمد؟!
چه کسی؟!
دلنوشته های کاربران انجمن یک رمان:
دلنوشته سودایگردباد| نیلوفر(arshady) کاربر انجمن یک رمان
دلنوشتهٔ محنت| افسانه نوروزی نویسنده افتخاری انجمن یک رمان
دانلود مجموعه دلنوشته گرد و غبار دل