دانلود دلنوشته باز باران با ترانه
خلاصه:
دانلود دلنوشته باز باران با ترانه با گهرهای فراوان… میخورد بر بام خانه! آه، قصههای کودکانه یادش بخیر…! یاد آن دویدن و سر خوردن و بیچتر زیر بارانها دویدن بخیر… میدانی؟ باز هم باران با ترانه میآید اما… نه من ”کودک“م و نه خاطرههای زیر باران و احساس دلم ”کودکانه“…! اما باز باران…
دلنوشته های دیگر ما:
از حال دلم مپرس!
نگاه کن… میشنوی؟
صدای تب تاب باران به شیشهی اتاق را میگویم!
بیمهابا بیرون میدوم و چترم را رها میکنم تا سلول به سلول تنم حسش کنند…
حس کنند ترانهی باران را… همین ترانهای که میکشاند مرا سوی هوای بیهوایی…!
سوی هوای… بیهوایی…دلنوشته باز باران با ترانه
و وقتی که باران با ترانه قدم میزند سوی جادهی آسمان شهر… من آکنده از عشق میشوم، آکنده از مهر و صفا…
آخر میدانی؟ همدردم آمده! بارانم!
انسان تنها در کنج خلوت خود فقط منتظر تلنگری است تا ببارد و من تنهاترین
تنهای این شهرم و باران بهترین تلنگر و بهانهی باریدن…!
چتر که هیچ… درد که هیچ… خانه و کاشانه که هیچ…! خودم را هم رها میکنم!
آخر میدانی؟ وقتی بگویی روز شانزدهم آذر ساعت یازده شب درست
لحظه شروع بارش ابر، در کوچهی قلبم حاضر باش…
میشود دوپای دیگر و قلبی دگر برای زنده ماندن از هیجان قرض نکنم و سوی تو ندوم؟
وقتی پای روز تولد من و باران و تو درمیان باشد، من…
”انتظار“!
دلنوشته باز باران با ترانه
ابروهایت را گره نزن… باور کن از شیرینترین احوالات است وقتی پای پنجره و شرشر
باران و ساعتی دیگر در میان باشد که تو از راه برسی و تنگ در آغوشم بکشی!
اصلا شیرینتر از ”انتظار“ برای تو مگر داریم…؟
چشمانم خواب آلود است و نگاهم نگران به عقربهها…
و ذهنم تکراروار تو را مُتِصَوِّر میشود…
نیمههای شب است و تصور من بارانی…
ای وای راستی لباس گرم برداشتی؟! سرما نخوری…!
باز خلوت کردهام با روح سرگردان خود… با همان روح خزان و فصل برگردان خود…!
شب شد و باز وجودم شده سرتاسر خیال روی تو…
کنج دیوار، غم تو، خاطرات بیدلیل، اشکهای سرد و آکنده ز هر حس حضور… و دلم غمگین است…
بزن باران… بزن!
یادت هست؟! وقتی تمام راه را گل چیده بودی؟ صدایم کردی و بعد خندیدی؟ چترم را گرفتی و گفتی:
-بذار عطر بارونو حس کنی دیگه! دلنوشته باز باران با ترانه
و من خندیدم و رهایش کردم چون… تو گفته بودی.
و بعدش با هم قدم زدیم و بعد… آه ولش کن، تمامش تصور منِ بیفکر بود…!
تمامش!
دل دخترک دستفروش، کم کمکی نان میخواهد و…
دل مادر نگاه به در کمی فرزندِ جان میخواهد و…
دل سرباز خستهی جنگ، کمی خزان میخواهد و…دلنوشته باز باران با ترانه
در این میان…
دل من هم کمی… باران میخواهد…!
پیشنهاد می شود
دلنوشته “آن مرد خود باران است” | فاطمه شکیبا(فرات)
دلنوشته پناهگاه مخروب | شاینا توکلی
دلنوشته بشنو از اعماق بیکسیهای یک دختر | شاینا توکلی