به که بگویم قلبم را پس نمیدهی؟به که بگویم دگر تاب این بیقلبی را ندارم؟!آنها هم بیرحمند!درست همانند تو که قلبم را با اجازه برداشتی؛ولی بیاجازه آن را پس نمیدهی.قبل از آنکه نیست شوم،قلبم را پس بده! من برای زنده ماندن نه؛ برای عشق ورزیدن به تو میخواهمش!
***
قلبم را پس بده!
مگر من چه گناهی کردهام؟!
من فقط میخواهم که دوباره دوست بدارم؛
و دوباره دوست داشته شوم!
قلبم را پس بده!
قول میدهم که دیگر چیزی طلب نکنم… .
***
آخر این انصاف است که او قلبم را پس ندهد؟!
کدام قانون این حق را به او میدهد؟
چه کسی این قانون را نوشته است؟
آنکس که این قانون را نوشت؛
خودش احساس نداشت؟!
***
بر روی تاب نشستهام و مرا هول میدهی!
موهایم در هوا میرقصند؛
از شادی قهقهه میزنم؛
اما تو با بو*س*هات به قهقههام، خاتمه میدهی.
ناگهان با صدای رعد و برق از خواب میپرم
و بوسیدن و بوسیده شدن به کنار؛
تو حتی قلبم را پس نمیدهی!
***
کاش میتوانستم اندکی به سوی تو پرواز کنم!
کاش میشد اندکی به تو میرسیدم؛
یا حداقل کاش میشد؛
اندکی سخت،
تو را در آغوش بگیرم!
***
نفسم گرفت بس که تو را، فریاد زدم!
نفسم را نگیر!
خودت را که به من باز نمیگردانی؛
حداقل قلبم را پس بده.
بگذار هر چند با درد، اندکی آسوده نفس بکشم.
***
سرم را روی شانهات میگذارم؛
سرت را تگیهگاه سرم میکنی
دستانت رو پیچکوار به دور حلقه میکنی
و در آغوشت گهوارهوار تکانم میدهی.
طعم آرامش را میچشم؛
اما زود از خواب میپرم
و گویی آرامشم چیزی جز سراب نبوده است
اگر گهواره برای خواب کردن است، پس چرا من بیدارم؟
چرا باز هم من ماندهام در طلب قلبم؟ چرا رهایش نمیکنی؟ رهایش کن!
بگذار به سویم پر بکشد؛ البته اگر راه خانه را به فراموشی نسپرده باشد… .
دانلود دلنوشته ی قلبم را پس بده
از رهگذری شنیدم،
عاشق که باشی فراموشی میگیری!
معشوقت اگر رهایت کند، دیوانه میشوی!
پس چرا من هر چه که رج به رج خودم را میشکافم، اثری از فراموشی نمیبینم؟ پس چرا دیوانه نشدهام؟
اصلا خودت بگو!
چرا من حتی این را فراموش نمیکنم که قلبم را پس نمیدهی؟!
***
از بس با پای پیاده، کوچه پس کوچههای شهر را گز کردهام،
پاهایم خسته شدند
و کفشهایم از درد فریاد میکشند!
چشمهایم آب شدند،
از بس که تو را گریستند.
گلویم نخکش شد بس که تو را صدا زدم.
دگر نای این را ندارم که قلبم را از تو طلب کنم!
چرا دلت برایم نمیسوزد؟!
***
دم به دم صدایت زدم!
خط به خط تو را نوشتم!
لحظه به لحظه مرورت کردم؛
اما حواست حتی به این نبود که قلبم را پس ندادهای!
این قدر در نزدم بزرگ بودی و اینقدر در نزد تو کوچک بودم؛
اما خودم نمیدانستم.
***
در خیابان که پرسه میزدم،
سراغت را از رهگذری گرفتم!
سراغ قلبم را هم از او گرفتم؛
فکر کنم او خودش هم دل نداشت
یا شاید هم داشت؛
نمیدانم… .
اما هر چه که فکر میکنم دلیلی برای پوزخندش نمییابم!
قلبم را باز گردان!
من این پوزخندها را دوست ندارم؛
عذابم میدهند.
دلنوشته های عاشقانه یک رمان:
دلنوشتهی خاطرات احساس | مریم سعادتمند