مشکی! چرا قلب مشکی نیست؟ مگر نه اینکه قلب تمام احساسات را در خود دارد و مشکی هم تمام رنگها را؟! اصلا از نظر من جهان هم مشکی است! او هم مردم رنگارنگ را در آغوش گرفته! مشکی! چرا قلب مشکی نیست؟ مگر نه اینکه قلب تمام احسا سات را در خود دارد و مشکی هم تمام رنگها را؟ اصلا از نظر من جهان هم مشکی است!
او هم مردم رنگارنگ را در آغوش گرفته!
فکر کنم علاقهی من به مشکیمات ،از آنجایی شروع شد که اینهمه بزرگی و دارا بودن مشکی، کیش و ماتم کرد. نمیدانم!
شاید هم این علاقهی روزافزون من از آنجایی افزون شد که برای اولین بار به تو گفتم و تو باز هم بحث را شوخی شوخی ادامه دادی و من باز هم از خود پرسیدم که تو مشکیمات نیستی؟!
چندی پیش خبر آخرین مدل اتومبیل را دیدم با تیتر «مشکیترین مشکی جهان!»
جذاب بود، جذاب و زیبا!نه به خاطر مدلش یا قیمت نجومیاش که میدانی هرگز اهل مد نبودم و نیستم!
جذاب بود زیرا که با دیدنش حس میکردم تمام دنیا را در یک قاب دیدهام؛
دنیا منظورم تنها کهکشان و زمین نیست ها!
گویا تمام کهکشان و زمین و حتی رنگهای آدمها و حتی قلبهای سرشار از احساسات رنگیرنگیاشان در آن رنگ مشکی مات ۹۸٪ خلاصه شده بود…
حتی تو!
تو را هم با جزئیات در آن دیدم! از جمله ذهن و قلبت را که من همچنان معتقدم تمام دنیا کوررنگی دارند و آنها هم باید قاعدتاً مشکی باشند؛ مشکیمات!
نه که بگویم هیچ رنگی نیست و تنها مشکی، نه! من هم کمالطلبم؛ مثل تمام انسانها! و شاید این دلیلیست که مشکیمات و تو را میخواهم!
باشد باشد! میدانم من خیلی چیزها را میخواهم؛ اما حتی تو هم نمیتوانی تصور کنی که تا چه حد خواهان کشف رنگ اصلی تمام انسانها هستم! کلیتشان!
شاید در روزگاری که شاید من هم نباشم، کسی این نوشته به دستش برسد و برعکس تو که تنها با لبخند چشمانت خیرهام میشوی، دست به کار شود و کاری برای کشف و اثبات رنگ قلب و مغز حقیقی انسانها بکند!
دانلود دلنوشته مشکی مات
خوب به خاطر دارم که یکی از دوستانم پس از پی بردن به این علاقهی از نظرش عجیب من، برایم دلیل پشت دلیل چید که من هم مشکی هستم؛ آن هم از نوع مات؛ همانقدر گنگ…
گنگ!
نمیدانم! شاید از همان روز این کلمه هم برایم مشکی مات رنگ شد، شاید از همان روزها بود که به این نتیجه رسیدم تو هم گنگی!
میدانم خندهدار است! دلیلهای پیدرپی پشت هم ردیف میکنم تا تو را در ذهن خود به اصلیت مشکیمات نزدیک و نزدیکتر کنم!
شاید تنها دلیلی هم که به ذهنم میرسد این است که اگر روزی از هرچیز متعلق به تو دل کندم، به خاطر همین مشکیمات جایگاهت کامل از بین نرود. دلیلم اندکی رگههای ترس دارد و عجیب ترسناک است!
راستش را بخواهی من برخلاف ظاهر بیتفاوت و شجاعم، به شدت احساس مالکیت و غیرت دارم بر روی دوستداشتنیهای زندگیام…
و شاید همین مالکیت باعث حسادتهای غیرمنطقیام شود و در انتها احساس ترسی که خودم هم گاهی آن را انکار میکنم!
حالا که فکر میکنم شاید کلمات حسادت و غیرت هم به رنگ مشکیمات هستند؛
هر دو سرشار از احساسات مختلف، علاقه، وابستگی، خشم، حساسیت و… اوم!
یک دلیل دیگر همین حالا برای اثبات روح مشکیمات رنگ تو پیدا کردم. تا فعلا حداقل که این حساسیت و غیرت دوطرفه بوده و حتی گاهی از جانب تو بیشتر!
پس گنگتر و ماتتر!
پس تو از من هم مشکیماتتری و یک نتیجهی ترسناک دیگر…
تو برای من از خودم هم دوست داشتنیتر شدی!
دلنوشته های کاربران انجمن یک رمان:
دلنوشته نبض قلم | آتوسا رازانی کاربر انجمن یک رمان
دلنوشته من و خیالهای زیبا | ستاره لطفی
دلنوشته استبداد | MelikA1377 کاربرانجمن یک رمان