به خدا قسم که تخت پادشاهیم را دو سنگ ماه نشانت به زیر کشید! تو چه میدانی من چه میگویم؟ آه امان از حواس پرتی! باز هم من ماندم و سنگهای صامتی که فرمانروای این دژ سنگی است.به یاد دارم آمدی و گفتی:«باز هم تو؟» و من، همانجا برای بار هزارم، صدایت را در صندوق خاطراتم ضبط کردم که میگفت: «باز هم تو؟»
و این شد لالایی شبهای من!
***
میشود امشب به خوابم بیایی،
دستانم را بگیری
و با خود ببری؟!
آخر من تا کی با دو سنگ ماهنشانت به گفتگو بنشینم؟
میشود امشب بیایی؟
امشب که بیایی با تاجی از ستارهها،
آسمان سیاهت را آذین میبندم!
آری…
امشب که بیایی،
با دستانم در شبهایت قدم میزنم،
و دنیا را به پایت قربانی میکنم.
***
گاهی اوقات،
قلبم هم پمپاژ اسم تو را به رگهای تشنهام،
فراموش میکند…
اما تو در ذهن منی!
و من آن بیمارذهنیام که هیچ درمانی ندارد… .
***
هنگامی که دخترکم را مینگرم؛
در آسمان چشمهایش،
ابرها ناله میکنند!
اما…
جای صدای ابرها،
صدای خندهی بغض،
گوش فلک را کر میکند!
این بود رسمش؟!
***
بر روی باران مینشینم و به زمین میرسم.
گفته بودند بر روی زمین دنبال ستارهام بگردم!
ستارهای که انعکاسش ماه شب را به سیه روزی میکشاند…؛
اما
گویی زمان پیشگویی جام جهاننما،
هیچگاه فرا نمیرسد.
دانلود دلنوشتهی ماه نشان
سر روی شانههای تنهاییام میگذارم،
دستهای سردش را میگیرم،
و صدایش میکنم…
چیزی نمیگوید،
گویی خشک شده است!
رد نگاه یخزدهاش را که ردیابی میکنم،
میرسم،
میرسم به دو سنگ ماهنشان روی دیوار!
به گمانم او هم در دام افتاده…
دام دو تکه سنگ قلبخوار!
***
بام خانهام آنقدر بلند است،
که هر روز از بالای آن بر زمین میخورم!
امروز زمین خوردم و پایم شکست.
تو بگو…
چگونه از زمین باران خورده،
با پای شکسته بلند شوم؟!
ایندفعه فرق میکند…
این افتادن بلند شدنی ندارد!
***
میشود تو را داخل شیشه کوچکی زندانی کرد،
میشود در قفسی انداخت و تماشایت کرد،
میشود خشکت کرد،
و در قاب زیبایی روی دیوار قصرمان خالکوبی کرد!
آری میشود اینگونه تو را داشت؛
اما
قانون دنیا میگوید:
«پرندهها هیچوقت عاشق اسارت
نمیشوند.»
***
تنگ خاطرت را در آغوش میکشم،
و
درد کرونا را به جان میخرم!
آخر میدانی؟!
این روزها خودت که هیچ،
حتی خاطرت هم از جلوی در خانهام نمیگذرد!
دلنوشته های عاشقانه یک رمان:
دلنوشتهی خاطرات احساس | مریم سعادتمند