دلمردگیهایم را. بغضهای خفه شده را. گوشهای در ذهنم پرت میکنم؛ اما گهگاه سری میزنم به بایگانی حال بدم.سفری به اعماق مغزت که بکنی، خیلی چیزها مییابی.مثلا همان جوابهای بعد از دعوا…یا «دوستت دارم»هایی که نگفته باقی ماند…شاید هم «خوبم»هایی که پشتش هرچیزی بود؛ الا خوب بودن…
***
دم… باز دم… لعنتی!
حجم سردرگمیهایم به قدری زیاد است که به دم و بازدمی، یا نفس عمیقی نمیتوان بسنده کرد…
حجم انبوهی از بغض، از طرفی بیخ گلویم را چسبیده… و من اشک بریزم یا نفس بکشم؟ به کدام درد بمیرم؟
***
تمام تنم به لرز افتاده… اشتباه نکن!
نه لرز کردهام نه ضعف دارم و نه هیچ…
قلب و مغزم در جدالند! بیچاره مغزم… جلویش کم میآورد، قلبم کولی بازیاش گل میکند، چنان خود را به در و دیوار سینهام میکوبد و تنم را میلرزاند، که تمام اعضا در برابرش تعظیم میکنند.
***
هیچ تا به حال فکر کردهای؟ نه من کوتاه میآیم و نه تو…
نه تو دلت میآید بروی و نه من…
دلمان جدال میخواهد، جدالی پر از تمنا…
هی، مسخرهام نکن! همهاش، همهٔ خاطرات، تلنبار شده گوشهٔ آرشیو دلمردگیهایم!
***
دستم را بگیر!
نفس سخت بالا میآید، دستم را بگیر!
اشک گوشهی چشمم جوانه زده… دستم را بگیر!
به یاد قبل، دستم را بگیر!
***
روزهاییست که حال دلمان خیلی عالی بد است!
اما بگذاریم کنار، این عضو احمق زبان نفهم بدنمان را…
من از مغزی میگویم که خسته است…
از فرمانروایی که دیگر نای این شورشهای عظیم را ندارد…
دانلود دلنوشتهی آرشیو دلمردگیها
دست بردارید لعنتیها…
دستتان را بردارید از بیخ گلویم!
اشکهایم بَسِتان نیست که ذرهذره جانم را میگیرید؟
***
چهقدر آدم باید بیپناه باشد که در آغوش شکنجهگرش بگرید…؟!
***
اون شب خوب نبودم، او هم…
گفتم:میدونی آدما کِی صادقترن؟
گفت: صادق؟
گفتم: آره، صادق.
گفت: نمیدونم… وقتی مستن؟ شایدم موقع عصبانیت.
خندیدم، شنلم رو پیچیدم دور خودم، عمیق نفس کشیدم… خاکبارون خورده بود!
– آدما وقتی خستهن صادقترن!
الان خیلی خستهام…
– خب که چی؟
سیگار آتشزده بین لبهام جای گرفت، خندیدم، داشتم از بیخوابی جون میدادم:
– هیچی، دوست دارم.
***
بغض، حرص، نفرت…
بدجوری داره غلبه میکنه به خاطرات خوب، اما کوتاه…
ترجیح میده همین الان گذشته و حال رو در هم بشکنه… گذشتهای که زیبا ساختیش؛ اما نتونستی حفظش کنی…
و شاید خوشی بیش از حد ز*یر*دلم، دلت زده بود.
***
خیلی وقته زندگیکردن لذتی نداره… خیلی وقته که دیگه سعی نداریم پیشرفت کنیم، بلکه سعی داریم هم دیگه رو زیر پا له کنیم…
خیلی وقته از هر دو نیمکرهٔ مغزمون باهم استفاده میکنیم…
برای زمین.زدن بقیه، برای درجا زدن خودمون…
و به قول مهران مدیری: «دیگه دنیا جای زندگی کردن نیست!»
***
ولی جذابترین نصیحت رو پدرم کرد، وقتی گفتم:
– «کسی دوستم نداره…»
گفت:
«خب توام دوستشون نداشته باش!»
دلنوشته های کاربران یک رمان:
دنبال رمان انلاین جدید می گردی
مجموعه دلنوشتههای “صورتیترین حس” | ف.سی
مجموعه دلنوشتههای “خودنویس آبی من” | Fateme078
دانلود دلنوشته دست به قلم میشوم
سلام آرزو جان خسته نباشید
مثل همیشه عالیییییی.