خلاصه: داستان در مورد دختری به اسم رویاست؛ که به همراه پدر و مادر خود در یکی از روستاهای استرالیا زندگی میکنند. رویا خیلی تنهاست و از زندگی که الان دارد، ناراضی است و هیچ همبازی ندارد. به نظرتان، دست تقدیر چگونه با او همراه خواهد شد؟ روستا خیلی آرام و بیسر و صدا بود. صدای آب رودخانه تنها صدایی بود که اول صبح همهجا میپیچید. این صدا برای رویا منبع آرامش بود.
مثل همیشه کنار رودخانه نشسته بود، پاهایش را داخل آب کرده بود و از هوای پاییزی روستا لذت میبرد. رویای ده ساله عاشق کتاب خواندن و خیالپردازی بود. با اینکه فقط کلاس چهارمش را تمام کرده بود؛ اما به اندازه موهای سرش کتاب خوانده بود. جانش بود و کتابهایش! هیچجوره حاضر نبود از آنها یک دقیقه هم دور باشد.
تقریباً پنج سال پیش به این روستا آمده بودند. مادر رویا مشکل ریوی داشت؛ به همین خاطر دکتر به او گفته بود باید جایی بروند که کمترین آلودگی را داشته باشد. آنها هم تصمیم گرفتند به اینجا که خلوتترین روستای استرالیا بود، سفر کنند.
در مدتی که اینجا بودند خیلی احساس تنهایی میکرد و هیچکسی نبود که با او بازی کند. پدر و مادرش هم مشغول کار خودشان بودند و وقت کمتری را برای رویا میگذاشتند. مادرش بیشتر سعی کرده بود از خانه بیرون نرود؛ اما در خانه هم که بود به کارهای خیاطی خودش رسیدگی میکرد، پدرش هم برای خودش کاری پیدا کرده بود و مشغول بود.
دانلود داستان کودک دروازه مخفی
مثل هر روز لب رود نشسته بود و پاهایش را در آب گذاشته بود. به داستان جدیدی که میخواست بنویسد فکر میکرد.
حس کرد چیزی به پایش که در آب بود، خورد. اول فکر کرد که شاید ماهی باشد؛ اما شیء طلاییرنگ که در آب برق میزد، به چشمش خورد. خم شد که آن را بردارد، وقتی آن را در دست گرفت، یک لیوان طلایی و براق بود! مثل یک لیوان معمولی بود. لیوان باریک و دستهداری که شکل قشنگی داشت و رویش چیزی نوشته شده بود؛ اما رویا نتوانست نوشته را بخواند.
لیوان را کنار کتابهایش گذاشت که وقتی خانه رفت به پدر و مادرش نشان دهد.
بعد از یک ساعت بازی، خیلی خسته شده بود. به کنار درختی که کتابهایش را آنجا گذاشته بود، رفت. لیوان را برداشت و از آب رودخانه پُر کرد اما وقتی لیوان آب را نزدیک لبش برد، تصویری را در آب دید که باعث شد لیوان از دستش بیفتد.
بعد از چند دقیقه که مات و مبهوت مانده بود، خم شد و لیوان را برداشت.
از آنجایی که لیوان، طلایی و براق و آب هم زلال و شفاف بود، باید تصویر خودش را در آب واضح میدید؛ اما به جای آن، تصویر یک زنی حدوداً سی ساله با موهای قهوهای تیره را دیده بود که به او نگاه میکرد!
رویا فکر کرد خیالاتی شده است و دوباره لیوان را پر کرد تا از آن چیزی که دیده بود، مطمئن شود. ایندفعه تصویر، تصویر خودش بود! نمیدانست چه کار کند لیوان را همانجا گذاشت و به خانه برگشت.
چند روز گذشت و رویا از ماجرای لیوان و تصویرِ زن به کسی چیزی نگفت.
رمان هایی که نباید از دست داد:
رمان قلب خونین شیطان | سیده پریا حسینی
رمان تُنگی بلورین برای ماهی | س.سرحدی
رمان خفته در کالبدها | fateme078
بسی زیبا و دوست داشتنی!
تبریک بابت این داستان جذاب و هیجانانگیز مریم عزیزم، امیدوارم همیشه موفق باشی 🙂
مرسی نفسمم….آبجی مهربونم♥️