یکی بود و یکی نبود، یه پرنسس تنهایی بود که تنها کاری که میتونست توی قعله انجام بده، آواز خوندن بود.پرنسس صدای خیلی زیبایی داشت اما چون خیلیخیلی تنها بود، آوازهایی که میخوند هم خیلی غمگین بودن. پرنسس داستان ما، یه آرزوی بزرگ داشت و اون این بود که به شهر بره و مردمش رو ببینه. بچهها به نظر شما پرنسس میتونه به شهر بره؟
سخن نویسنده:
این داستان کودک رو تقدیم به تمام دختر کوچولوهای ایرانزمین میکنم.
امیدوارم که لذت ببرند.
– رویا چیه؟!
– رویا، یعنی آرزو؛ یعنی چیزی که اون قدری برات مهم باشه که براش بجنگی و بالاخره به دستش بیاری.
– من چهطور میتونم رویام رو به دست بیارم؟
– با تلاش و کوشش، با صبر و مقاومت، اگه رویات قوی باشه، مطمئناً میتونی رویات رو به دست بیاری.
***
نگینا، خیلی تنها بود. نمیدونست چیکار کنه. هیچ دوستی نداشت و همهی کارها براش تکراری شده بودن. پدرش، بعد مرگ مادر نگینا، خیلی افسرده شد و دیگه با نگینا حتی حرف هم نمیزد و چه برسه که بدونه نگینا چند سالش شده.
نگینا، خیلی زود بزرگ شد اما اون قصر انگار بدون ملکه، مرده و بیروح بود. نگینا دیگه نمیتونست مثل قبل پدرش رو بخندونه و همهی خدمتکارها هم همینطور بودن. نگینا، دختر خیلی زیبایی بود مثل مادرش! موهای بلند و طلایی رنگی داشت که تا زانوهاش میرسید؛ چشمهاش آبی آسمونی بود و از همه بیشتر، صدای خیلیخیلی قشنگی داشت و اونقدر زیبا آواز میخوند که همه شعرهاش رو دوست داشتن اما نگینا همهی آوازهاش رو غمگین میخوند.
دانلود داستان کودک آواز پرنسس
بچهها، شما میدونین چرا؟! آفرین! درست گفتین! نگینا خیلی تنها بود و به خاطر تنهاییش، آهنگهایی که میخوند هم غمگین بودن.
نگینا خیلی دوست داشت همهچیز مثل قبل بشه. خیلی دوست داشت دوباره مامانش باشه و پدرش هم مثل قبل دیگه افسرده نباشه.
نگینا، همیشه موقع غروب خورشید، توی بالکن میرفت و غروب رو تماشا میکرد و آواز میخوند.
شما میتونین بگین چه آوازی میخوند؟!
آره بچهها، نگینا، از رویاهاش آواز میخوند.
نگینا: به معنی آواز، آهنگ.
***
باز هم یه روز دیگه، اما امروز هم مثل روزهای دیگه برای نگینا کسلکننده بود. پتوی ابریشمی رو از روی خودش برمیداره و از تخت سلطنتیش پایین میاد.
با اینکه خیلی تنها بود و همهی کارها کسلکننده و تکراری براش شده بودن، اما اون هنوزم روزش رو با خوشحالی و سرحالی شروع میکرد.
درحالیکه آواز میخوند، پردهی اتاقش رو کنار زد و چرخی توی اتاق زد. همراه آوازش، چند کار رو با هم انجام میداد. نقاشی میکشید و میبافت و کتاب میخوند البته به همهی اینها تنها یه نگاه کوچیک میانداخت و همهی این کارها رو خیلی سریع انجام میداد.
“میزنم جارو به روی زمیـن!
میخوانم کتابی دلنشین
بر تابلو کشم نقاشی اینچنین
نواختن و بافتن و پختن
و فکر این کی رسد، روزهای بس شیریـن…!
بعد ظهر بازی و باز هم پختن
جست و خیز و رقص پیروزی
گه سفال، گه بازی و شمع سازی
بعد ورزش، بعد چرخش جمب و جوش آرامــش…!
گر وقتی باشد باز کتابی خوانم
یا من بر دیوار جای خالی دانم
من خودم هم ندانم چه موقع رهایم
از زنـــدان این چنین…!”
پیشنهاد می شود
عکس صفحه داستان تایلور سویفته😂😂😀جالب بود 💗
قلمتون پربار و پایدار
خدا قوت
سلام این رمان برای دختر بچه ها خیلی خوبه ممنون میشم اگه بازم از این رمان ها قرار بدین 😄
سلام
چشم حتما روی اون هم نوشته داستان مال کودکان هست
بله ممنون میشم باز هم قرار بدین…
با سپاس از زحمات شما 🌷
این رمان خیلی خوبه من خودم واسه دخترم خوندم خوشش اومده بود.