خلاصه داستان:
دانلود داستان کوتاه منجی مرگ _ نور محو میشود و سیاهی در عقبش میتازد، جهانمان را در خود غرق میسازد و این آغاز یک وحشت است و انتقام همانند آتشی شعله میکشد و همه را میسوزاند. گاهی با اتفاقات عجیب روبهرو میشویم، ترس را برایمان به دنبال دارد و باید با ترس خود مقابله کنیم و دنبال ترس خود باشیم.
داستان روایتگر یک روح است که در دنیای ما به دنبال کینه و انتقام است.
دانلود داستان کوتاه منجی مرگ
قسمتی از داستان:
توی کافه دور از شهر دور هم با ملیس، یونیکا، شِری و سیلویا نشسته بودیم و نوشیدنی و خرتوپرتهای دیگه میخوردیم. من که خسته بودم و حال هیچی رو نداشتم، همهش پشت سر هم خمیازه میکشیدم و سرم رو تکون میدادم. یونیکا داشت از دوستش صحبت میکرد و میگفت:
– وای! انقدر خوشتیپه، ندیدینش یه روز باهاتون آشناش میکنم.
منکه کلافه شده بودم و خیلی هم خوابم میاومد یکم از نوشیدنیم رو خوردم، بلند شدم و رو به همه گفتم:
– شب خوبی بود دوستان؛ اما خیلی خستهم میخوام برم.
ملیس با چشمهای ریزش درحالی که داشت سالادش رو میذاشت توی دهنش با دهن پر بهم گفت:
– حالا بودی، هیچی هم نخوردی!
من هم درحالی که دهنم تا بناگوش باز بود، دستم رو جلوی دهنم گرفتم و خمیازه میکشیدم گفتم:
– نه ممنونم از همهتون؛ اما باید برم.
یونیکا رو به من گفت:
– ماشین داری؟
لبخند کوتاهی زدم و گفتم:
– آره! ماشینم رو آوردم.
از جاش بلند شد و کیفش رو از روی صندلی برداشت و روی شونهش انداخت. کاپشن چرم مشکی کوتاهش رو روی پیراهن کوتاه چیندار گلگلیش که گلهای ریز قهوهای و زرد با زمینهی کرمی داشت تن کرد و بند کیفش که مدام سُر میخورد رو روی شونهش تنظیم کرد.
پیشنهاد میشود
داستان کوتاه بر مدار تباهی | ملیکا
داستان کوتاه به مقصد حال | نور موحد