دانلود داستان کوتاه مردانه مردن اختصاصی یک رمان
گاه باید برای حفظ یک چیز با ارزش، قید چیز با ارزش دیگری را بزنی.مثلا برای حفظ غیرت و مردانگیات باید پای جانت را به میان بکشی.حتی اگر از بودنت در این دنیا چیزی جز نابودی باقی نماند، نامت که بیاید، میان جمعی میگویند: «در ناموس پرستی روی دستش نبود».
قسمتی از متن :
تاج عروس را هم تکمیل کرد و زغال را روی زمین انداخت.عقب عقب رفت و گرمای کمرش سردی دیوار را که لمس کرد، سُر خورد و نشست.سر به دیوار تکیه داد و چشم به دلبرکش دوخت.شاهکارش معرکه شده بود.از بچگی استعداد عجیبی در نقاشی داشت. میگفتند نقاش شود نانش در روغن است.از بچگی استعداد عجیبی در نقاشی داشت. میگفتند نقاش شود نانش در
روغن است.نقاش نشده بود؛ اما دردانهی قلبش را میان تورهای سفید لباس عروس، به والله از تئودور ژریکو* زیباتر نقش زده بود.
چشم به روی دلبرکش بست و آن شب نحس پشت پلکهایش جان گرفت و زمزمه کرد:
_گفتم غم تو دارم، گفتا غمت سرآید گفتم که ماه من شو، گفتا اگر برآید برایش حلقه خریده بود؛ با تمام نداریاش. و او…حلقه را در صورتش پرت کرده بود و گفته بود همه چیز میانشان تمام شده.
_گفتم ز مهرورزان رسم وفا بیاموز گفتا ز خوب رویان این کار کمتر آید
التماسش کرده بود، به پایش افتاده بود، حتی دست به دامان تهدید هم شده بود…اما حرفش یک کلام بود؛ دیگر چیزی بینشان نمانده.
_گفتم که بر خیالت راه نظر ببندم گفتا که شبرو است او، از راه دیگر آید
خودخواه بودن در ذاتش بود، نمیتوانست بگذارد مال دیگری باشد؛ حتی به قیمت خوشبختیاش. گفته بود شده جار و جنجال و آبروریزی راه بیاندازد، میاندازد تا او اول و آخرش مال خودش بماند و بس.
سلام
خسته نباشید نویسنده عزیز