دختری در محرم، در مجلس عزاداری احساس میکند هدف عاشورا فقط عزاداری نیست، دربارهی امام حسین تحقیق بیشتری میکند. سراغ حدیثها و روایتها میرود و سعی میکند سخنهای اِمامان را در زندگیش پیاده کند. کمکم زندگیش تغییر پیدا میکند و متوجه میشود دین واقعی چه معنیای دارد.
«بخش اول»
روسری مشکیم رو با سلیقه، لبنانی بستم. چادرم رو سر کردم و پشت سر مامانم از خونه خارج شدم. بابام چند دقیقه زودتر رفته بود. فاصلهی زیادی تا مسجد نداشتیم و برای همین گاهی بابام زودتر از ما میرفت. تو کوچه با چندتا از همسایهها برخورد کردیم و بعد از سلام و احوالپرسی به راهمون ادامه دادیم. اونها هم میخواستن برن مسجد و عزاداری کنن. طیبه همراه مادرش سر کوچه واستاده بود. تا من و دید به سمتم اومد و سلام کرد.
هم کلاسیم بود و با هم خیلی جور بودیم. دوستای صمیمی بودیم و تقریباً همسایه بودیم، البته منظورم از همسایگی، همسایهی دیواربهدیوار نیست. منظورم اینه که تو کوچمون زندگی میکردن. خونههامون تو کوچهی مسجد بود.
طیبه هم روسری مشکیش رو لبنانی بسته بود. چشمم به گیرهی فانتزیش افتاد و لبخند کوچیکی زدم. دو روز پیش با هم از مدرسه خریده بودیمش. کلی وسواس به خرج داده بود براش. میگفت ممکن پسر آقا مجتبی، محمدمهدی، تو مسجد ببینتش و میخواست آراسته باشه.
مامانم با فاطمه خانوم، مامان طیبه، مشغول صحبت شد و ما دوتا وارد مسجد شدیم. پنج دقیقه تا شروع نماز مونده بود. بعد از نماز، نیم ساعتی سخنرانی بود و بعدشم روضه و سینه زنی. با طیبه تو صف اول خودمون و جا کردیم. میدونستیم صف اول ثوابش بیشتره. چادر مشکیامون رو با چادر نماز عوض کردیم و مشغول صحبت شدیم تا نماز شروع بشه.
– وای محدثه! به نظرت امشب میبینمش؟ خدا کنه ببینمش! خیلی دلم براش تنگ شده!
لبخندی زدم و گفتم:
دانلود داستان کوتاه محرمی متفاوت
– امشبم نبینی، فردا شب میبینی. ده شبه! تازه سیزده شبه. تا سوم مراسمه.
طیبه سر تکون داد و گفت:
– آره تازه روز عاشورا، ظهر هم مراسمه. خدا کنه بیاد!
با صدای اذان صحبتمون قطع شد و بلند شدیم. مامانامون دیر رسیده بودن و تو صف دوم بودن. یکم بعد، نماز شروع شد و مسجد رو سکوت گرفت. فکرم رفت سمت علیرضا. یعنی امشب اونم میاومد؟ پسر همسایه بغلیمون بود و کلاً دوبار دیده بودمش. عاشقش نبودم ولی بدم نمیاومد بازم ببینمش و برخورد داشته باشیم.
با رکوع رفتن بقیه، نهیبی به خودم زدم و حواسم رو جمع نمازم کردم. واقعاً این نمازی که ما میخوندیم به درد تو کمر زدن میخورد. نماز مغرب که تموم شد، دعای فرج و با صدای بلند خوندیم. بعد حاج آقا مشغول اقامه گفتن برای نماز عشا شد. طیبه دوباره زیر گوشم زمزمه کرد:
– دعا کن ببینمش! دعا کن!
مثل خودش با صدای آروم جواب دادم:
– خیلی خب بابا! حالا انقدر دعا نکن که یهو با سر بری تو شکمش!
– دلت خوشه ها محدثه! اونا برای عشقای دانشگاهی و ایناست. هرجوری بخوای حساب کنی تو روضه و نذری هیچ راهی نیست که من با سر برم تو شکم محمدمهدی!
اقامه گفتن حاج آقا تموم شد و الله اکبر نماز رو گفت. تقریباً همه بلند شده بودن. دیگه جواب طیبه رو ندادم و بلند شدم. اونم بلند شد و مشغول نماز عشا شدیم.
بعد از نماز نوبت سخنرانی بود. یه چهل دقیقهای سخرانی بود و بعد بالاخره روضه. کل سخنرانی رو تو هپروت بودم. یا به علیرضا فکر میکردم یا به طیبه و محمدمهدی. کاشکی میشد این دوتا بهم برسن. طیبه واقعاً دوستش داشت. به جز ازدواج با اون دیگه هیچی نمیخواست؛ ولی خب من خیلی با این جور طرز فکرا موافق نیستم. به نظرم هدف خدا از خلقت ما فقط ازدواج و بچهدار شدن نیست. نباید ازدواج آرزوی اصلیمون باشه.
رمان های پر مخاطب ما:
رمان به طراوت باران | الیف شریفی
دانلود داستان کوتاه بهار عاشقی