خلاصه رمان :
ایلانا دختر زیباروی سرزمینشه که به دست دشمنان به اسارت گرفته میشه. سرزمینش، مردمش، خانوادهش، قدرت و تمام داراییش نابود میشه و حالا از اون شاهزادهی زیبارو تنها یه شکستخورده و نابودشده مونده… .جنگ شومی که جز مرگ و نابودی یک سرزمین چیزی به همراه نداشت، جز به اسارت رفتن مردمی بیگناه چیزی به همراه نداشت. جز بیکس شدن، برای شاهزادهی زیباروی سرزمین چیزی به همراه نداشت. شاهزادهی زیبارویی که مهربانی و زیباییاش زبانزد همه بود. شاهزادهای که از آب لطیفتر بود و از نوادگان آب بود. شاهزادهای که نوهی دوستداشتنی استلا بود و او داستانی را رقم میزند که شاید سختترین روزهای زندگیاش باشد؛ ولی آیا پایان این داستان که لحظههای غمانگیز و رویایی را به همراه دارد، عشقی که همیشه به دنبالش بود را مییابد؟
با چشمهایی که گود افتاده بود و به شدت میسوخت، به میلههای قفس بزرگی که توش همراه چندتا زن و بچه گیر افتاده بودم، خیره شدم. هنوز با این واقعیت تلخ کنار نیومده بودم. چه راحت همه کسایی که دوستشون داشتم، از پیشم رفتن! چه راحت مردمم مردند و سرزمینم به دست دشمن افتاد! حالم از خودم به هم میخوره، از اینکه اینقدر ترسوئم. من شاهزادهی مردمم بودم و باید جلوی دشمنان رو میگرفتم؛ ولی من به تنهایی از پس کدومشون برمیاومدم؟ من ضعیفم، من فقط یه دختر
دانلود داستان کوتاه فروزانتر از آتش
دانلود رمان عاشقانه شونزده_هفده سالهم که از پس هیچ کاری برنمیاد. دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم، دارم؟ با چشمهای غمگین به کودکهایی که در آغوش مادرهاشون بودن و مادرهاشون نوازششون میکردن، چشم دوختم. بغض کردم و به ثانیه نکشید که اشکهام بیصدا صورتم رو خیس کرد. خاطرات زمانی که در قصر با مادرم بودم، جلوی چشمهام نقش بست. اون هم من رو نوازش میکرد، اون هم مثل هر مادر دیگهای موهام رو شونه میکرد. میگفت عاشق موهامه، میگفت موهای شرابیرنگم رو که میبینه یاد پدرم میفته چون اون عاشق موهام بود. با به یاد آوردن پدرم، بلند زدم زیر گریه. من بیپدر بزرگ شدم. من وقتی نوزاد بودم پدرم در جنگ کشته شد. من از این دنیا فقط یه مادر داشتم؛ ولی اون هم ازم گرفتن. اون بیرحمها تنها چیزی که داشتم رو ازم گرفتن. تمام خاطرات خودم و مادرم جلوی چشمهام نقش بست. اون مثل ملکههای دیگه قدرتطلب نبود و مثل یه زن عادی و معمولی زندگی میکرد. رفتارهای خوبی که با بقیه میکرد، باعث میشد بقیه دوستش داشته باشند ولی چرا؟ این حقش نبود؛ حقش مرگ به این شکل نبود! حقش نبود که به وحشیانهترین شکل ممکن شکنجهش کنن و بعد، از قلعه آویزونش کنن که مردم ببیننش. حقش نبود! با دستی که روی شونههای لرزونم خورد، دست از گریه کردن برداشتم و با چشمهای اشکیم به زنی که کنارم نشسته بود و با نگرانی نگام میکرد چشم دوختم. آروم و با نگرانی پرسید:پرنسس خوبید؟
پیشنهاد می شود
دانلود داستان کوتاه افسانه آب و آتش جلد اول
میشه لینک رمان جلد اول رو بزارید
بفرمایید
https://www.1roman.ir/%d8%af%d8%a7%d9%86%d9%84%d9%88%d8%af-%d8%af%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%86-%da%a9%d9%88%d8%aa%d8%a7%d9%87-%d8%a7%d9%81%d8%b3%d8%a7%d9%86%d9%87-%d8%a2%d8%a8-%d9%88-%d8%a2%d8%aa%d8%b4/