خلاصه: کرهی زمین با تکنولوژی پیشرفته بشر آراسته شده بود و لذت دستاوردهای جدید لحظه آنان را تنها نمیگذاشتند، اما زمین در حال نابودی بود. دانشمندی که تعصب زیادی داشت، با ساخت سرعت نور، زمینهای برای مهاجرت انسانها به سیاره دیگری فراهم کرد؛ اما فضانوردان در فضایی نامعلوم، در سیارهای ناشناخته فرود میآیند. تنها بازماندگان سفینه فضایی، خود را میان موجوداتی وحشتناک دیدند که رحمی در وجود نداشتند.
ای آسمان تاریک
و ای ظلمات بیانتهای شب
ای ستارگانی که به هر سو در افت و خیزید، ای سکوتی که حقارت و پستی دنیا، در جایجای تو، در کمین دلتنگیهای من است؛ دلم سردتر از آن است که بفهمد!
برایم از سرنوشت بپرسید، با من چه میکند؟!
***
یکم آوریل ۲۰۹۹ میلادی_نیویورک
شهر بزرگ نیویورک زیر بارش باران قرار گرفته بود. مردم سراسیمه از خیابان عبور میکردند؛ عدهای چتر مشکی داشتند و عدهای دیگر به ناچار پالتویشان را بر سر میکشیدند تا خیس نشوند. پایین شهر امکانات پیشرفتهای نداشت و مردم مانند صد سال پیش زندگی میکردند. جهان با تکنولوژی آراسته شده بود، اما قدرتمندان و ثروتمندان از آن استفاده میکردند و ضعیفان و فقرا در بدبختی به سر میبردند.
آلفرد با سری خمیده از پیادهرو عبور میکرد. مقابل آپارتمان قدیمی و کهنه متوقف شد. نفس عمیقی کشید و در آپارتمان را باز کرد و داخل رفت. صدای جادویی مایکل جکسون در اتاقک نگهبانی به گوش میرسید. سرش را چرخاند و آقای تارسون را دید که چشمانش را بسته بود و لبخند محوی بر ل**ب داشت. پیرمرد نگهبان که چهرهی چروکیدهای داشت و موهای سرش ریخته بود، متوجه آلفرد نشد. خلوت وی را خراب نکرد و مصمم از پلهها بالا رفت. صدای پاشنههای کفشش سکوت آپارتمان را شکست و آقای تارسون از خلسه کوتاه بیرون آمد. با تعجب اطراف را نگاه کرد و دوباره چشمانش را بست.
دانلود داستان کوتاه سیاره فاوارت
دقایقی نگذشت که مقابل واحد قدیمی خود ایستاد. کلید کوچکی را از جیب پالتویش بیرون آورد و درب واحدش را گشود. چشمانش را چرخاند و خانه ده متری کوچکش را وارسی کرد. سالیان درازی را به خانه قدیمیاش نیامده بود. تخت خواب یکنفرهی آهنی، میز و صندلی فرسوده که هر لحظه امکان داشت بشکند؛ فضای اتاق ساده بود، اما ترکهای ریز و درشت روی سقف خانه توی ذوق میزد و نشان از قدمت طولانی مدتاش را میداد.
آلفرد بیتأمل وارد خانه شد و روی صندلی فرسوده نشست. کیف چرمیاش روی میز قرار داد و در فکر فرو رفت. اتاقی که داخلش نشسته بود، خاطرات زیادی را زنده میکرد. تمام اختراعات و اکتشافاتی را که در طول چهل سال زندگیاش به دست آورده بود، از این مکان شروع شد. فقیر بودنش باعث نشد که تنها و منزوی باشد.
زمانی که پدر و مادرش ترور شد و او به اجبار در خیابانها و کوچههای تعفن پایین شهر پناه گرفت، خانم گیلبرت او را نجات داد. زنی که باعث شد تا از مرگ حتمی نجات یابد. یکی از واحد آپارتمانش را به او اجاره داد و دوباره زندگیاش را آغاز کرد.
تیزهوشی او، باعث شد تکنولوژی به اوج خود برسد و زندگی برای بشر آسان شود، اما معایب و دردسرهای زیادی را به بار آورد! پشیمان و سرگشته بود؛ اختراعاتش باعث از بین رفتن جنگلهای متعدد سیاره زمین شد؛ حیوانات زیادی منقرض شدند و فقط تعداد اندکی از آنان باقی مانده است.
انسانهای قدرتمند و طمعکار به فکر زندگی راحت بودند و به فضای اطراف اهمیت نمیدادند؛ زمین به قدری گرم شده بود که دیگر انسانها قادر به زندگی در سیاره زمین نبودند. درختهایی که نابود کردند، اکسیژن زمین را کاهش داده و آلودگی در سرتاسر کرهی زمین، فراگیر شده بود. احساس شرم وجودش را دربر گرفته بود.
داستان کوتاه های انجمن :
داستان کوتاه سفر به دنیایی دیگر | *سارا*
داستان کوتاه گنوم | پانیذ بابائی
داستان کوتاه آجودانیه | کار گروهی
دانلود داستان کوتاه بهار عاشقی