خلاصه داستان:
دانلود داستان کوتاه سالهای آزادی _ تنها تفاهمی که با هم داشتیم حافظیهرفتن بود. همان مکانی که عشقی جرقه خورد و شعلهاش سراسر زندگیمان را به آتش کشید. سالها طول کشید تا من و او، ما شدیم؛ اما چه سود که ما شدنمان، پایان ماجرا بود… .
دانلود داستان کوتاه سالهای آزادی
فسمتی از داستان:
گرگومیش صبح بود و من در امتداد همان جادهی سرسبز و مملو از گلهای رز قدم میزدم. کمی نگذشت که همان چهرهی آشنا، باز آرام و بدون هیچ حرفی از کنارم رد شد. اینبار ناگهان صدایش زدم؛ اما همین که برگشت نفسم تنگ شد و ناگهان همهجا رو به تاریکی رفت.
با سرفههای پیدرپی از جایم پریدم. باز هم همان خواب همیشگی. هرچند که دیگر به آن عادت کرده بودم؛ اما اینیکی با خوابهای قبل فرق داشت. ایندفعه توانستم صدایش کنم! اما چه صدایش کردم؟!
مشت دیگری خاک که در حلقم فرو رفت سرم را بالا آوردم و دیدهام به جمال خواهر جارو به دست روشن شد!
– شیوا! ای بمیری! هرچی خاک بود کردی تو حلقم! دانلود داستان کوتاه سالهای آزادی
شیوا که منتظر بود تا بیدار شوم، من را که دید جارو را سمتی پرت کرد و درحالیکه بلند میخندید، از اتاق بیرون رفت.
به دنبالش دویدم و بالاخره در میانهی حیاط او را گیر انداختم. با جیغ میگفت:
– مامان؟! مامان امیر میخواد خیسم کنه! مامان!
همانطور که دستهایش را از پشت گرفته بودم گفتم:
– هوا گرمه آبجی گولوم (گلم) نه؟
مدام به سمت حوض وسط حیاط هلش میدادم و او هم مدام جیغ میکشید و تلاش میکرد تا فرار کند.
– بسه!
هر دو همانطور ایستادیم.
پیشنهاد میشود
داستان کوتاه آن مَرد مُرد | پوررضاآبیبیگلو
داستان کوتاه بئر تیمـار | ماه راد
دانلود داستان کوتاه یک قدم تا بدبختی
دانلود داستان کوتاه باران صدایم میزند