یک پسر که عاشق دنیای ارواح است. بدون اینکه حواسش باشد، خودش را دعوت میکند در دنیایشان. از پریهای کوچولو گرفته تا جن و ارواح خبیث آنجا هستند و کنار هم زندگی میکنند و مشکلاتی را برای آن پسر به وجود میآورند. پسر به کمک یه دوست از آنجا خلاص میشود و این میشود شروع یک داستان جدید.
در دنیایی که ارواح و جن در آن حضور دارند
نیازی به تو نیست!
مگر اینکه بخواهی در جمع
آنها حضور داشته باشی و
عضوی از آنها باشی.
با یکی تا آخر میمانی و با همان از
آنجا خارج میشوی
و این میشود پایان شروعی تازه!
***
به نام خدایی که دانندهی رازهاست.
حدوداً ساعت دوزاده نیمهشب بود و من مثل همیشه در خانه تنها بودم. اصلاً خوابم نمیبرد و ذهنم درگیر این بود که الان دوستهایم و بچههای فامیل چیکار میکنند؟ نمیدانم چه مشکلی برایم پیش آمده بود. امّا همش به این فکر میکردم که دلم میخواهد تا بالای سقف پرواز کنم و به آن بالا بروم. از روی کاناپهی کرم رنگ و نرم و راحتی که رویش دراز کشیده بودم با بیحوصلگی بلند شدم و به سمت اتاقم که ته راهرو بود رفتم. در قهوهای رنگ و چوبی اتاق رو باز کردم و پشت سرم بستم. کل اتاق تاریک بود و هیچ چیزی دیده نمیشد. خوابم که نمیبرد واسهی همین رفتم و روی تخت فنری و نرمم نشستم و کلافه پوفی
دانلود داستان کوتاه رهایی از تسخیر
کشیدم. با انگشتهای دستم بازی میکردم. یکم استرس گرفته بودم امّا نمیدانم برای چه. روی تخت دراز کشیدم و به آرزوهای بچگیم فکر کردم. به اونموقعهایی که دلم میخواست با دوستهایم بروم در کوچه بازی کنم امّا مادرم جلویم را میگرفت و میگفت که خطرناک است و به هر دلیل، الکی مانع بازی کردنم میشد. یا آن موقعهایی که دلم میخواست در مدرسه با دوستهایم جن احضار کنم ولی مدیرمان فهمید و به مادرم خبر داد و دوباره و دوباره مانع همهی کارهایی که دوست داشتم انجام بدهم شد. با یک ایدهی ناب از جام بلند شدم. با لبخند گوشیم را از جیب شلوارم درآوردم و شمارهی میکائیل را گرفتم و منتظر شدم تا جواب بدهد. وقتی که جواب داد صدایش کمی گرفته و خشدار بود و بعد از اینکه چندبار پشت سر هم سرفه کرد، گفت:
– الو؟ بفرمایید.
آب دهنم را با استرس که از خوشحالی بود قورت دادم و گفتم:
– سلام داداش حالت خوب است؟ منم، مهدی.
– سلام مهدی تو هستی؟ من که اصلاً حالم خوب نیست. امیدوارم تو خوب باشی!
با تعجب و نگرانی گفتم:
– چرا داداش؟ من که خدا را شکر خوبم؛ تو چرا حالت بد است؟ چرا…چرا صدایت اینطور است؟
– بیخیال داداش بدجور سرما خوردهام. چهشده؟ مشکلی پیش آمده که زنگ زدی؟
– ایشالله خوب میشوی. نه داداش مشکلی نیست فقط خواستم به یاد قدیمها برویم سالن فوتبال. خیلی وقت است بازی نکردهایم. گفتم به امید و حمید هم خبر بدهی تا یه سالن کرایه کنیم.
میکائیل با بیحالی جواب داد:
– داداش به خدا من که حال ندارم. تازه، حمید و امید هم مانند همیشه رفتهاند مسافرتِ مجردی و عشق و حال… .
با ناراحتیای که تو صدایم آشکار بود گفتم:
رمان هایی که نباید از دست داد:
رمان قلب خونین شیطان | سیده پریا حسینی
رمان تُنگی بلورین برای ماهی | س.سرحدی
رمان خفته در کالبدها | fateme078
برادر من یعنی چه مگه اسلام جن و جن بازی بازی با سوره جن . جن احضار کنی اتفاقا این سوره میخونن از تا از شر جن و پری و سحر در امان باشن